×

جستجو

«شکاف‌های ساکتی که ذهن می‌تواند در آنها پرسه بزند»

راه‌پلۀ خانه‌ کودکی‌ام یک زیر پلۀ حفره‌ای شکل داشت، حفره‌ای به طول پله و ارتفاع حدودا نیم متر. برای منِ سه یا چهار ساله با آن جثۀ استخوانی و لاغر، اینجا شبیه همان خانه‌های جنگلی یا پناهگاه‌های غارها بود که توی کارتون‌ها می‌دیدم یا مامان داستانشان را برایم می‌خواند. قدم بلند‌تر از ارتفاعش بود، باید خم می‌شدم یا می‌نشستم و حتی نشسته هم سرم به سقفش می‌خورد اما چون ریز نقش بودم، جا می‌شدم و برایم مهم نبود که باید گردنم را تمام مدت خم نگه دارم. آن حفره برای من جایی بود که می‌توانستم خیالم را پرواز دهم و وانمود کنم که یکی از همان خانه‌های جنگلی توی داستان‌هاست که می‌توانم در آن از مهمان‌های خیالی‌ام درست مثل مهمان‌های توی قصه پذیرایی کنم.  آن حفره همین‌طور جایی بود که وقتی با مادرم قهر می‌کردم به آن پناه می‌بردم و به همین دلیل هم به آن نام «پناهگاه» دادم. کانسپت «پناهگاه»، فضایی خالی که بتوان در آن پناه گرفت یا تخیل کرد،  با من ماند و بعدها سعی کردم در بقیۀ مکا‌ن‌های نزدیک و دور هم دنبالش بگردم و پیدایش کنم: در مدرسه، در دانشگاه و حتی در سطح شهر.  این فضاها جاهایی بود که چند لحظه‌ای بتوانم در آن مکث کنم و به تماشا بنشینم. جاهایی که می‌توانستم در آن فکر و مهم‌تر از آن تخیل کنم.

این اواخر با خواندن کتاب «اگر به خودم برگردم»[۱] با مفهوم «رلینگو» آشنا شدم. چهار ضلعی‌های کوچکی که به نوشتۀ والریا لوییزلی در اثر توسعۀ خیابان پاسیو دلارفورما در دهۀ ۱۹۶۰ در مکزیکوسیتی ایجاد شدند. گروهی از معماران دانشگاه ملی (UNAM)، به سرپرستی کارلوس گونزالس لوبو[۲]، اسم این فضاها را «رلینگو» گذاشتند[۳]. لوییزلی در توضیح رلینگو نوشته است: « رلینگو از مفهوم مشابه دیگری گرفته شده: اصطلاح زمین‌های مبهم[۴] که معمار کاتالان  ایگناسی دسولا مورالس[۵] مطرح کرده بود. زمین مبهم هم درست مثل رلینگو فضایی گنگ است، قطعه‌ای زمین بایر بدون مرز مشخص یا حصار پرچین، گونه‌ای زمین که بر لبۀ زندگی شهری قرار گرفته؛ حتی اگر در عالم واقع درست وسط شهر، در تقاطع دو خیابان اصلی یا زیر پلی جدید باشد»[۶].

از میان همۀ تعریف‌هایی که برای رلینگو آورده شده بود دو مورد توجهم را جلب کرد: یکی «مبهم» بودنش و  دیگری این‌که «بدون مرز مشخص یا حصار و پرچین، گونه‌ای زمین که بر لبۀ زندگی شهری قرار گرفته که مثلا می‌تواند در وسط شهر، در تقاطع دو خیابان یا زیر پلی جدید باشد«. به نظرم این می‌توانست از ویژگی‌های همان «لانه‌ها» یا «پناهگاه»‌های کودکی من باشد که به نمونه‌های آن در شهر اصفهان نام «کنج» می‌دهم. کنج‌ها می‌توانند محصور یا غیر محصور باشند و در هر نقطۀ شهر قرار بگیرند: زیر پل‌ها، سکوی ورودی بناها، گوشۀ آرام یک مسجد، کنار یک درخت خاص در یکی از پارک‌های شهر یا گوشه‌ای از یک میدان یا مرکز محلۀ پرتردد. کنج‌ها در عین عیانی، پنهان‌اند. باید پیدایشان کنیم تا جایی باشند برای پناه بردن، به تماشا نشستن و تخیل کردن.

سکوهای ورودی عمارت عالیقاپو برای من یکی از همین کنج‌هاست. زیاد پیش آمده که به بهانه‌های مختلف به آنجا سر بزنم، کتاب بخوانم، به گذر آدم‌ها نگاه کنم و گاهی محو جزییات سقف ورودی شوم. اینجا از آن جاهایی است که تقریبا همه مدل آدمی را در آن دیده‌ام: توریست‌هایی که به انتظار خرید بلیت می‌نشینند، رهگذرانی که از راه رفتن در میدان نقش‌جهان خسته شده‌اند، دست‌فروش‌ها یا  نوازنده‌های دوره‌گرد که نی یا کمانچه می‌نوازند، دانشجوهای رشته‌های هنری با دوربین عکاسی و دفتر‌های طراحی و حتی اهالی بازار که بدشان نمی‌آید گاهی هم اینجا مکث و استراحت می‌کنند. وقتی روی این سکوها می‌نشینم حس می‌کنم جایی در مرز میان درون و بیرون عمارت عالیقاپو قرار گرفته‌ام. از یک طرف درون عمارت هستم چون سقف ورودی آن بالای سرم است و از طرف دیگر فاصله‌ام با بیرون و با فضای میدان نقش‌جهان تنها چند قدم است. به نظرم این قرار گرفتن در مرز درون و بیرون نوعی سلسله‌مراتب را تعریف کرده است؛ از فضای عمومی و باز میدان جدا می‌‌شوید و به فضای بستۀ درون می‌رسید. هرچند که این فضای درونی نیز عمومی است اما سقف و دیوارهایش حریمی را تعریف می‌کند و باعث می‌شود سکوهایش «کنجی» باشد برای درنگ و حتی کمی پنهان شدن.

یکی از ویژگی‌های دیگری که والریا لوییزلی برای رلینگو برشمرده، چنین است: «رلینگو یک جور مخزن احتمالات است، جایی که تخیل می‌تواند تسخیرش کند و جنون‌های خیالی‌مان در آن ساکن باشد»[۷]. به نظرم این خصلت در مورد «کنج‌»ها هم صدق می‌کند: فضاهایی که در آنها فکر به پرواز درمی‌آید و خاطرات تداعی می‌شود. سکوهای عالیقاپو برای من کنج است چون هربار قرار گرفتن در آن خاطرۀ حضورهای قبلی، تخیلات و افکاری را که در آن‌جا پرورانده‌ام برایم تداعی می‌کند. مثل این‌که در اینجا مشغول خواندن داستانی بوده‌ام و آن را ناتمام رها کرده‌ام. حالا برگشته‌ام و می‌توانم خواندنش را درست از همان‌جایی که رها کرده بودم، ادامه دهم.

........................
«فضاها به همان طریقی که از گذر زمان جان بدر می‌برند که آدم از مرگش: پیوند خاطره با تخیلی که اطرافش ساخته می‌شود. تا وقتی هنوز فکرشان را می‌کنیم و درون‌شان تخیل می‌کنیم، تا وقتی به یادشان داریم و خودمان را آنجا به یاد داریم، مهم‌تر از همه تا وقتی تخیلات‌مان در آنجا را به یاد داریم، فضاها وجود خواهند داشت»[۸].

شهرها به روایت‌ها زنده‌اند و ما با گفتن و نوشتن از آنها به ثبت و ماندگاری‌شان کمک می‌کنیم. نوشتن به تعبیر والریا لوییزلی «سوراخ کردن دیوارها، شکستن پنجره‌ها و منفجر کردن ساختمان‌ها، نوعی حفاری عمیق برای یافتن» است.  نوشتن ساختن رلینگو و فضاهای خالی است، تعریف دوباره و چندبارۀ کنج‌ها.

دربارۀ رلینگو، فضاهای خالی و کنج‌ها بنویسیم.

 

[۱] . لوئیزلی، والریا. ۱۳۹۷. اگر به خودم برگردم: ده جستار دربارۀ پرسه در شهر. ترجمۀ کیوان سررشته. تهران: نشر اطراف.

[2] Carlos Gonzalez Lobo

[۳] . لوئیزلی ۱۳۹۷، ۸۸

[4] . terraines vagues

[۵]. Ignasi de Sola – Morales (۱۹۴۲ – ۲۰۰۱): معمار، تاریخ‌نگار و فیلسوف کاتالان

[۶] . لوییزلی ۱۳۹۷، ۸۸

[۷] . همان، ۹۰.

[۸] . لوییزلی ۱۳۹۷، ۹۰

اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر