قصهخوان نمایشنامۀ فتحنامۀ کلات[۱] داستان را با گفتن «از پهلوانان ریگزار و سواران اژدها پیکر و اسبان بیسوار» شروع میکند، با آوردن نام دو پهلوان «توی خان» و «توغای خان» که پس از فتحی مشترک سر غنیمتهای آن به بحث افتادهاند؛ بحث بر سر اینکه آخرین جنازه از آن چه کسی است. اما زود مشخص میشود که موضوع چیز مهمتری است. البته تصاحب آخرین جنازه است که افتخار هرجنگی را رقم میزند اما تویخان فرمانروای کلات و توغای خان حاکم بلخ بامیان کینهای قدیمی دارند. آنچه توی خان به تعدادی کشتۀ بیشتر به دست آورد و توغای خان از آن باز ماند «کلات» بود و دختر فرمانروایش که به فرمان پدر همچون غنیمتی جنگی به سرای توی خان رفت. حالا توی خان باید ثابت میکرد که لایق آن فتح بوده و توغای خان میخواست آنچه باخته را به دست آورد: کلات و قلب دختر حاکم پیشین را. بحث بر سر یک «شهر» بود و زنی که توغای خان میپنداشت به دست آوردنش در گرو به دست آوردن شهر است.
کلات، در قلمرویی گسترده، «از رود آلان تا قرهرود[۲] و از دریای بسته تا دریای منقلب» واقع بود. جایی که طول آن هفت طلوع آفتاب تا غروب بود اگر که تکسواری گُرد بر اسبی خستگیناپذیر و تیزرونده میتاخت[۳]. کلات قلب تپندۀ دشتی بود با اوبهها و یورتها، با سیاهچادر و بیشهزارِ شکار و پشتهها و آبادیهایی که حصار و کنگره داشتند[۴]. به کلات لقب شهر زمینها و راههای تو در تو داده بودند، شهر حصار در حصار، شهری با شش در و دروازه[۵]. با همین موقعیت و حصار هفت لایه و همدل شدن مردمان بود که شهرِ راههای زیرزمینی ده سال از دست مغول محفوظ ماند. مغولها حتی شش ماهی برگرد حصارش معطل ماندند تا در نهایت حاکمش سفیر فرستاد و صلح خواست. و بعد به توی خان فاتح گفت: «کلات اینک توراست، چرا ویرانش کنی؟ مردمان تورایند، چرا سر از تن جدا کنی؟»[۶] تویخان فاتح خواست که در آن صلح پیمانی ناگسستنی آورده شود و حاکم کلات گفت «گرانبهاترین گوهر زندگانیم – دخترم، آیبانو!»[۷]
این اولین بار در دنیای تاریخ و اسطوره و ادبیات نیست که سرنوشت شهری با زندگی زنان و دختران حاکمانش گره میخورد. فتح شهر، فتح همۀ داراییهایش است و زنان هم غنیمتی چون دیگر اموال. غنیمتهایی که پیمانهای مردان فاتح و مغلوب را محکم میکنند. «آي بانو» شاید در ابتدای داستان گروگانی باشد که عهد پدر و بقای کلات را تضمین میکند اما در نهایت او «ناجی» کلات است. قهرمان روایتی که بهرام بیضایی تصویر میکند زنی است که مثل آناهیتا، الهۀ جنگاوری[۸]، زرۀ جنگ به تن میکند تا دست مغولان را از قلعۀ کلات کوتاه کند و شهر را نجات دهد. راز موفقیت او هم در خردورزی اوست و رازی که از پدر به امانت داشته و حتی بر همسر نیز فاش نکرده است: راه مخفی کلات. کلات پر از کوچهها و گذرها و راههائي بود که هریک به چهار راه میرسیدند[۹]. در چنین شهری حتی اگر هفت حصار یکی از پس دیگر میشکستند، گذر از راههای تو در تو کار هرکسی نبود. بلدِ راه میخواست یا آنکه آن راه مخفیِ زیرزمینی را بدانی که از بیرون دروازه به قلب دیوانخانه میرسید. آیبانو این راه را میدانست و به همین دلیل در این قصه نه فقط با الهۀ جنگاوری که با ایزدبانوی خرد و آگاهی نیز پیوند خورده است[۱۰]. خرد او باعث پیروزی در جنگ و موجب رهایی کلات و کلاتیان میشود.
اگر بخواهم تعابیر فمنیستی و اسطورهشناسی پشت این داستان را کنار بگذارم و از دید فردی علاقهمند به تاریخ معماری و شهرسازی به آن نگاه کنم باید بگویم نیمی از جذابیت آن برایم در تصور کلاتی است که در این نمایشنامه به تصویر کشیده شده است. کلاتی که بر حسب اطلاعات متن نمایشنامه و با فرض نزدیک بودنش به بلخ میتوان گفت احتمالا جائی در مرز ایران و افغانستان کنونی بوده است. شهری که با هفت حصار و کوچهها و گذرگاههای در همتنیده که به قلعه یا دیوانخانهای در مرکز میرسد، از یک طرف آن ساختار مرکزگرای شناخته شده از شهرهای تاریخی را در ذهنم تداعی میکند و از طرفی دیگر تصویر هزارتوهای ساخته شده از دیوارهای بلند بتنی که در فیلمها نشان میدهند. کلات در ذهنم هزارتویی است با دیوارهای خشتی و معبرهای باریک که اهالیاش آن را خوب بلدند و غریبهها به چشم برهمزدنی در آن گم میشوند. با چنین تصویری بسیار کنجکاوم که بدانم این کلات همان «کلات نادری» است که میشناسیم یا نه. در مقالهای که دربارۀ «کتیبۀ نادری کلات و ارزش تاریخی آن»[۱۱] نوشته شده آمده است: «کتیبۀ نادری در مدخل غربی دژ کلات، آنجایی که موسوم به تنگۀ ارغوانشاه است، در سینۀ کوهی بلند (سمت راست) حک شده است. ارتفاع کتیبه از زمین حدود ۱۵ متر و دارای اشعاری به زبان ترکی – فارسی (بیشتر ترکی) است»[۱۲]. شاید با بهرهگیری از نامگذاری تنگهای به نام «ارغوانشاه»[۱۳] و با استناد به این نقل از مقاله که میگوید «تیمور هم در فتح کلات زحمت زیادی متحمل شد»[۱۴] بتوان احتمال داد که کلات مورد نظر بیضایی احتمالا همان کلاتی است که دو سه قرن بعد مورد توجه نادرشاه واقع قرار گرفته است. به نوشتۀ مقاله کتیبه به احتمال زیاد مربوط به دوران پادشاهی نادر و همزمان با شروع احداث سایر بناهای کلات به دستور نادر است. بنابراین با توجه به همین اطلاعات محدود احتمال آنکه کلات ترسیم شده در نمایشنامه همان ساختار کالبدی کلات نادری را داشته باشد کم است[۱۵]. به هر ترتیب حتی اگر نتوانیم بین کلاتِ بهرام بیضایی و کلاتِ واقعی نسبتی معنادار برقرار کنیم و ردپای اندکی از آن در تاریخ بیابیم، خواندن و تصور آن در فضای ادبیات و اسطوره خالی از لطف نیست. شهری که جنگاوران صحرا نمیتوانند فتحش کنند چون حریفِ پنهان شده در کوچههای تو در تویش را نمیبیینند. در پیچ هر گذرش، ای بسا دامی است و دستی از غیب سنگ جفا میافکند[۱۶]. نمیدانند مرگشان از کدام را میرسد، از پس دیواری یا گذری یا بنبستی یا کوچهای. ساختار فضاییِ آشنادوستی که غریبهها را میراند اگر قصد ویرانیاش را داشته باشند. فاتحانی که در نهایت نمیفهمند کلات را فتح کردهاند یا مغلوب فضا و مردمانش شدهاند؛ به گفتۀ خودشان چگونه میتوان در شهری امید زندگی داشت وقتی مردمانش را بر خود انگیختهای[۱۷]؟!