اول
بوی زغال کل پارک را برداشته و همه جا پر از سر و صداست. سر و صدای بچهها که میدوند و بازی میکنند، سر و صدای گپ زدن و بازی کردن بزرگترها، صدای کسانی که آنطرف رودخانه نیانبان میزنند؛ همهمۀ شادی همه از پرآب شدن رودخانه. از پل فلزی تا پل مارنان، که نورهایش از دور پیداست، هر جا میشده اتراق کنند کسی هست. همه جور آدمی هم پیدا میشود، هر کس کار خودش را میکند و کاری به کار دیگران ندارد. یکی قلیانش را میکشد و یکی آتشگردان را میچرخاند تا زغال کباب آماده شود، خانوادۀ کوچکی سه صندلی پیکنیکشان را گذاشتهاند دور بساط مختصر چای و رودخانه و پل را تماشا میکنند، خانوادۀ دیگری قابلمۀ بزرگ باقلا را گذاشتهاند کنارشان و چند قدم آنطرفتر جمع دوستانهای نشستهاند که بحث حکمشان بالا گرفته است. خنکی آشنای شبانه آدم را سرحال میآورد، خنکی آشنایی که با بستن آب تمام میشود.
این سالها که زایندهرود دیگر همیشه آب ندارد آدمهای شهر عوض شدهاند. سالهای اول یکی دو ماهی را که خشک بود زیرسبیلی رد میکردند و لابد جالب هم بود که ببینند کف رودخانه چطوری است. من نوجوان بودم و متعجب که چطور پیشتر کسانی در این رودخانۀ کوچک کمعمق غرق میشدهاند. بعد آرامآرام سهم خشک بودن بیشتر شد و سهم آب کمتر. مدتی صدای همه درآمد، هر کس از زاویهای که بود به خشکی اعتراض میکرد و علت و چارهاش را میجست. کمی که گذشت عادت کردیم. الآن دیگر باز شدن آب رودخانه و رسیدن آب به پلهای شهر شده مراسمی جمعی برای مردم که بروند به استقبال آب و شادی کنند و همان یک روز یا شب را کسی کمتر کاری به کارشان داشته باشد. بعد هم تا وقتی آب هست با هم مهربانترند، کسی به آن دیگری که کنارش در پارک نشسته کاری ندارد و همه با هم مدارا میکنند، لابد با این فکر که آب چند روزی بیشتر نخواهد بود.
آدمهای شهر با خشک شدن رودخانه عوض شدند، مدتی از سال مراعات رود را میکنند مهربانترند و مابقی سال هم به هر حال میگذرد دیگر!
دوم
یکی از حجرههای مدرسه را کرده بود دفتر کارش، دو تا تخت چوبی را چسبانده بود به دو دیوار حجرۀ کمعرض و عمیق و میز پلاستیکیای هم بینشان بود. بساط مختصر حجره را طوری چیده بود که از همانجایی که مینشیند دستش به آنها برسد. رفتیم تو و روی یکی از تختها نشستیم و او هم روبهرویمان نشست، شاگردش را صدا زد که چای دم کند و بعد از اینکه با عصایش در حجره را بست تکیهاش داد به دیوار و گفت خوب! در خدمتم! کمی حرف زدیم و حرف دکتر شیرازی شد، سر ذوق آمد و از خاطراتش با او گفت، چانهاش گرم شده بود که شاگردش چای را آورد. جعبۀ شیرینیای را که خودمان آورده بودیم کنار زد و از جایی که معلوم نبود جعبۀ گزی بیرون آورد. جعبه را فرو کرد توی درش و دوتا از گزها را برداشت، همانطور که نگاهش گاهی پایین و گاهی به ما بود و دربارۀ کارگاه دیگری که در خمینیشهر داشت حرف ميزد، گزها را تکاند تا آرد اضافهشان بریزد و شروع کرد به شکستنشان. یکی را گذاشت کف دست چپش، طوری که زیر گز کمی خالی بماند و با ضخامت دیگری چند ضربه به گز زد و شکستش. گز دوم را هم همانطور گذاشت کف دستش و با دست زمختش سعی کرد بشکندش اما نشد، جعبه همین دو تا گز را داشت، با دست گز دوم را تکه کرد و جعبه را هل داد طرف ما. صدای مرغ و خروسهایی که در حیاط بودند میآمد و برایمان گفت همیشه هر جا میرود همین کار را میکند، اینجا گوجه هم کاشته است و در کارگاه خمینیشهر که حیاطش بزرگتر بوده هندوانه هم داشتهاند. آن روز اردیبهشتی عکسش را هم گرفتیم، لنگان لنگان آمد وسط حیاط ایستاد، دستهایش را پشت سرش روی دستۀ عصایش به هم گره زد، لبخند زد و تا جایی که توانست صاف ایستاد. پارسال اردیبهشت خیلی حالش خوش بود.
یکی از روزهایی که درگیر نوشتن پایاننامه بودم روی کاغذی که به دیوار اتاق زده بودم بزرگ نوشتم: «فیلها دارند منقرض میشوند، آنها آخرین گونۀ بازمانده از ماموتها هستند، استادکارهای معماری سنتی هم دارند منقرض میشوند یا شاید شدهاند.» پارسال اردیبهشت که برای مصاحبه سراغ اوس بهرام رفتم یکی از خاطراتش دربارۀ دردی در دستش بود که هیچ دکتری نتوانسته بود درمانش کند اما یکی پیدا شده بود که بالاخره خوبش کرده بود. وقتی این را تعریف میکرد دلم لرزید و با خودم گفتم سرطان و بعد خدا را شکر کردم که این پیرمرد بنّای مهربان و خوشاخلاق حالش خوب است. چند روز مانده به نوروز امسال، در وقت اضافۀ آخر سال، شنیدم که بیمار شده و دل و دماغ درمان کردن هم ندارد. دلم برای پیرمردی که یکسال پیش در عکس عصایش را پشت سرش پنهان میکرد تنگ شد. ای کاش فرصت کرده بودم و بیشتر خاطراتش را شنیده بودم.
سوم
مادر بعضی روزها حال بهتری داشت و بعضی روزها از توی رختخواب تکان نمیخورد. یکی از روزهای اوایل اردیبهشت بود و هوا ابری و نمناک، گلهای باغچه هم باز شده بود و هوا عالی بود. با اینکه از هوای ابری خوشش نمیآمد اما به اصرار من آمد و نشست روی صندلیای که برایش در حیاط گذاشته بودیم. روسریای را که همیشه سر میکرد مرتب کرد، پتوی سبکی هم روی پایش انداخت. رفتم و چاقالهها را آوردم، چیز زیادی نمیخورد اما آن روز خیلی سرحال بود و به اصرار من هم زیر آسمان ابری بهار نشست و هم دانهدانه چاقالههایی را که برایش نمک میزدم و به دستش میدادم میگرفت. کمحرف هم شده بود اما آن روز بیشتر از همیشهاش حرف زد و با هم پشت سر استادی که در طرح ۳ اذیتم میکرد حرف زدیم و چند فحش مادربزرگی نثارش کرد که دل جفتمان خنک شد. روزهایی که حال بهتری داشت تقریباً از یاد میبردم که شاید این در حیاط نشستنْ آخری باشد، درست در اوج خوشی و خنده چشمم به موهای ریخته از شیمیدرمانیاش میافتاد یا به پاهای ورمکردهاش یا سرفهاش میگرفت و نفسش تنگ میشد و یادم میآمد که اینها تکرارشدنی نیست. روزهای اول که فهمیدیم خیلی سختتر بود، هیچوقت هم نفهمیدیم که خودش هم فهمیده بود سرطان دارد و سرطانش متاستاز داده است یا نه؛ تصمیم خانوادگی این بود که ما چیزی نگوییم. نگاهش میکردم و سرفههایش خنجر میزد به دلم، بعد با اینکه میدانستیم فایدهای ندارد شیمیدرمانی را شروع کردیم و بعد هم که این درمان را رها کردیم همه با هم مهربان شدند. مدارا با هم عادت شد و لابد به خیال اینکه موقتی است همدیگر را تحمل کردیم. بعد از آن روزی که در حیاط نشستیم فرصت نکردم زیاد ببینمش، بیشتر رفتم دانشگاه تا معمار شوم و کمتر او را دیدم که به نبودنش عادت کنم.