پله ها را می دویدم پایین. دست هایم را به سختی به دیوار و دست انداز کوتاه گرفته بودم که زمین نخورم. پله ها تمام نمی شدند. سرم گیج می رفت وگردیِ گوشه ها و پاگردها به آن اضافه می کرد. با رسیدن به هر پاگرد، صدایی مثل بوقی از دوردست در گوشم میپیچید، شدت می گرفت و محو می شد و پاگرد بعدی آن را دوباره زیاد می کرد. تکرارش در طبقات مثل صدای آژیر آمبولانسی در دوردست در سرم میچرخید. من هم یک دستم را مشت کرده بودم و پایین می دویدم.
هر چه پایین تر میرفتم تاریک تر می شد و صدای آژیر بلندتر و واضحتر. به سختی جلوی پایم را می دیدم. نگران بودم که چیزی زیر پایم برود و زمین بخورم. همه جا کاملا تاریک شده بود که روشنی براقی کمی دورتر و نزدیک زمین درخشید. همین که به آن نزدیک شدم با صدای جیغ بلندش از جا پریدم. گربه فرار کرد و من وحشت زده به عقب افتادم. از ترس دست هایم را مشت تر کردم، چیزی را در دست راستم حس کردم. جیغش دورتر محو شد که من مشتم را باز کردم و دیدم دانة توتی است و تمام راه مراقب بودم که له نشود. درِ حیاط، آخرِ راهرو را روشن کرده بود. به سمت در رفتم و وارد حیاط شدم.
کفِ موزاییکی حیاط با دانه های توت زیادی فرش شده بود. توت ها زیر سایه روشن آفتاب برق می زدند. قدیم با بابا توپِ چهلتکة فوتبال را پرت می کردیم هوا و توتها که پایین می ریخت زیر بارانشان، می خندیدیم و بالا پایین می پریدیم. باران توتی که از یک آسمان سبز پر از لکه های تاریک و روشن، بر سر ما می بارید. می دویدیم و سراسیمه توت ها را از کف حیاط جمع می کردیم. یک روز هم در همین حیاط روی توت های له شده دوچرخه سواری می کردم که آن اتفاق افتاد.
آن روزها حوض سیمانی ای وسط حیاط بود و چند تا ماهی هم از عید سال های مختلف در آن مانده بود. دور حوض و زیر آسمان می چرخیدم و از همه دنیا رها بودم. در خیال خودم می دیدم که آنقدر سریع ام که هر جا هر کس من را بخواهد در کمتر از چشم به هم زدنی می رسم. سوارِ باد بودم و صدای آژیری زیر لب زمزمه می کردم که یکدفعه صدای زنگِ در از جهانِ سرعتِ بی نهایت و قهرمانی به کف حیاط برم گرداند. بابا از ایوان داد زد: آمدم. من هم فرمان دوچرخه را سمت در گرفتم که با او بروم و ببینم چه کسی است که گربه ای را روی دیوارهمسایه دیدم. گربه خیره به حوض نگاه می کرد. فرمان دوچرخه را چرخاندم و با سرعت سمتِ آن رفتم. گربه از این حرکتم جیغی کشید و فرار کرد اما من فقط تا همین جایش را فکر کرده بودم. با سرعت به سمت دیوار می رفتم و هر لحظه ممکن بود محکم به آن برخورد کنم. ترمزها را با بیشترین زورم فشار دادم و فرمان را به سمتی چرخاندم. تعادل دوچرخه از دستم در رفت و به شدت زمین خوردم. سرم را که بالا آوردم خبری از گربه نبود. به سمت دیگر حیاط نگاه کردم که ببینم بابا این حرکت قهرمانانه ام را دیده است یا نه. اما کسی جلوی در نبود. بلند شدم و لنگ لنگان به سمت در رفتم. بیرون رفتم و کوچه را نگاه کردم، در کوچه هم تا چشم کار می کردکسی نبود. آنروز زندگی خیلی واقعی بود.
به سمت ایوان برگشتم. به سختی روی پاهایم ایستاده بودم. نرده ها را گرفتم و بالا رفتم. یک آن فکرکردم بابا روی صندلی چوبی اش در ایوان نشسته و نگاهم می کند، سرم را به سمت اش چرخاندم ولی صندلی ای نبود و به جای آن چند برگ توت زرد و نارنجی کف ایوان افتاده بود. در را باز کردم و داخل شدم. خانه خنک تر بود و تاریک. خیلی خسته بودم. به سمت نشیمن رفتم. روی همة مبل ها پارچة سفید انداخته بودند. پنجره های سفید چوبی رو به ایوان، نشیمن را روشن کرده بود و فرش کرِم رنگِ کفِ آن هم به یکنواختی رنگ ها اضافه می کرد. همه چیز سفیدِ سفیدِ سفید بود. به سمت مبل رفتم تا قدری بنشینم اما چیزی عجیب به دلهرهام انداخت. انگار هرچه به مبل نزدیک تر می شدم، مبل کوچک تر می شد. سرگیجه ام زیاد شد و حالم داشت به هم می خورد. مبل آنقدر کوچک شد که وقتی به آن رسیدم یک پایم هم روی آن جا نمیشد. مسخره بود. به اطراف نگاه کردم و دیدم اتاق هم همین اندازه کوچک شده و به سختی در آن جا شده ام. دیگر داشتم له می شدم و سقف اجازه نمی داد کمرم را راست کنم. نفس ام تنگ شده بود و احساس می کردم تا ابد در همین حال می مانم. ناتوانی از حرکت خیلی وحشتزده ام کرد که در کوچک اتاق باز شد و برادرم وارد نشیمن شد. با هر قدمی که نزدیک می آمد اتاق هم بزرگ تر می شد. وقتی رو به رویم رسید دیگر اتاق به اندازة قبل بود و دیدم که سرتاپا سیاه پوش و خیره به من نگاه می کند. متعجب اطراف را نگاه کردم که پر شده بود از آدم های سیاهپوش دیگری که روی مبل ها نشسته اند. سیاه پوشان نزدیک من می شدند. خیره در صورتم نگاه می کردند، نجواهای نامفهومی میکردند و می رفتند. هر لحظه به تعدادشان اضافه می شد و با سرعت بیشتری سمتِ من می آمدند. دور تا دورم را پر کرده بودند. به نوبت می آمدند با فاصله می ایستادند و فقط خیره نگاه میکردند. تقلاکنان راهم را از لا به لایشان باز کردم و به سمت درِ ایوان دویدم.
در را که باز کردم دریای سبزِ برگ ها و دانه های ریز و درشتِ توت ها در خودشان کشاندم. با قدم هایی کوتاه به گوشة ایوان میرفتم تا روی صندلی بابا بنشینم به تماشای حیاط، و هجوم سبز و طلایی این سو و آن سوی شاخه ها تابم میداد. روی هر برگ و شاخة کوچک و بزرگی مکثی می کرد و باز می رقصاندم. لا به لای همة شاخه ها و برگ ها و من هم به سرعت و موسیقی باد این طرف و آن طرف می چرخیدم. خاطرة همة روزها آنجا بود، روی صندلی نشستم و نگاهی به پایین انداختم. داشتم دورِ حوض دوچرخه سواری می کردم. سریع بودم، مثلِ باد.