بهار امسال یادداشتی تحت عنوان «شهر تسخیرناپذیر» در آسمانه منتشر کردم. بهانۀ نوشتن آن یادداشت و منبع اصلیاش نمایشنامۀ «فتحنامة کلات» اثر بهرام بیضایی و برداشت اگر بشود گفت معمارانۀ من از آن بود. امروز به تماشای مستند «عیّار تنها» [۱] نشستم که به تازگی دربارۀ بهرام بیضایی منتشر شده است. این مستند بهانهای شد که تکملهای در ادامۀ یادداشت «شهر تسخیرناپذیر» بنویسم و حرفهایی را مطرح کنم که در آن نوشته جایی نداشت و البته که من هم در آن زمان به فکر نوشتنش نیافتادم.
دوست دارم قبل از طرح موضوع اصلی این نوشته، به یکی از یادداشتهای آقای دکتر قیومی با عنوان «مردهی محبوب من» اشاره کنم که چندی پیش در آسمانه منتشر شد. ایشان در این یادداشت این رفتار را به درستی مورد نقد قرار دادهاند که چرا قدر آدمهای خوب را در زمان حیاتشان نمیدانیم؟ چرا تعریف و تمجیدمان، گفتن از خاطرات و تأثیری که پذیرفتهایم اغلب منحصر میشود به زمانی که بزرگی را از دست میدهیم؟ در اصل بهانۀ این یادداشت گفتن از آدمهای درست در زمان حیاتشان و پرداختن دوباره به این سؤال است که «چرا قدر داشتههایمان را نمیدانیم؟»
در همان ابتدای مستند عیّار تنها فهرستی از آثار بهرام بیضایی مطرح میشود که هرکدام به دلیل نامعلومی اجازۀ ساخت نگرفتهاند. فتحنامۀ کلات، قصۀ شهری که مغولان برای فتحش تلاش میکنند، یکی از همین نمایشنامههاست. هنگام خواندن این نمایشنامه و زمانی که یادداشت شهر تسخیرناپذیر را مینوشتم با خودم فکر میکردم یک نویسنده چه ذهن خلاق و چه اندوختۀ اطلاعاتی غنیای باید داشته باشد، که بتواند به هفت یا هشت قرن قبل سفر کند و داستانی را با این جزئیات به تصویر بکشد. داستانی که برای منِ خوانندۀ امروزی هم ملموس است و هم کنجکاوم میکند که سعی کنم آن را در محدودۀ دانستههای اندک خودم تصور کنم. نه فقط فتحنامۀ کلات که دیگر آثار بهرام بیضایی تا جایی که من فرصت مطالعۀ آنها را پیدا کردهام، بر قدرت فکر و قلم او صحه میگذارند. این همه جز از عهدۀ فردی توانمند و تلاشگر ساخته نیست. با این وجود او فرصت ساخت آثارش را در کشور خودش، در جایی که به گفتۀ خودش بعد از مهاجرت هم از آن جدا نبوده، ندارد. فکرش را بکنید بیضایی فرصت این را داشت که کلات را روی صحنه، پیش چشم ما، به نمایش درآورد، به قول خودش «ببیند که ساخته میشود». یادمان بیاید که او در همان اندک فرصتهای محدود ساخت آثارش در ایران «مرگ یزدگرد» را ساخت. فضای آسیابی قدیمی در آران و بیدگل [۲] را لوکیشن فیلم قرار داد و دیدن واقعهای تاریخی، هرچند پیراسته به شاخ و برگ قصه را در مکان خودش برای ما میسر کرد. «مرگ یزدگرد» برای همیشه توقیف است و بیضایی فرصت نکرد کلات را بسازد، یا شیخ شرزین را روبهروی ما بنشاند یا میرکفنپوش را بسازد یا «سیاوشخوانی» را آنگونه که در ابتدای آن نوشته است در «توسِ فردوسی و نیز در میدانهای بزرگ همۀ روستاها و پهنۀ میان چادرهای همۀ ایلها» کارگردانی کند. به نظرم این چیزی است که بیش از خود بهرام بیضایی همۀ ما باید بر آن حسرت بخوریم؛ آن طور که خودش در «طومار شیخ شرزین» نوشته است: «با شما از زخمهایی سخن میگویم برآمده از نیزههای نادانی که همه قربانی آنیم».
در دقایق پایانی مستند عیار تنها، مصاحبهکننده از بهرام بیضایی میپرسد: «امیدی هست؟». او جواب میدهد: «بله، حتماً هست». در این «حتماً» دریغی وجود دارد که با واژۀ «متأسفانه» بیان میشود. او ادامه میدهد: «چون امید هست آدم فکر میکند که چرا نه؟ امید به صورت بالقوه وجود دارد که میشود یک شکوفایی، یک جهش، یک درخشش در این جامعه باشد. چرا نیست؟». و سؤال دقیقاً همین است که چرا نیست؟
.
همه میمانند و مینگرند؛ لبخندی بر چهرۀ شیخ شرزین.
شرزین: دانائی را نمیشود کشت!