نیمهشب، تنهای مطلق، در جاده میراندم؛ در وانتی گلمالیده، با چراغهایی که روشن کردنِشان ممکن بود به قیمتِ جان تمام شود، در نورِ ماهی که به ربع رسیده بود، در دشتی صاف و پهناور. تنهاییِ محض در دلِ جهان، در دلِ بیابان، در دلِ سیاهیای از کران تا به کران که گهگاه با نور انفجارها در افقِ طلائیه شکسته میشد. میراندم؛ در زیرِ سقفی پرچراغ که گنبدین بودنش بهآسانی احساس میشد: رأس گنبد در بالای سرم، و پاطاقش در افقی ۳۶۰درجه. ماهی که از پنجره میدیدمش همهجا با من میدوید و نمیشد پشت سرش گذاشت. رأسِ گنبد هم با من میآمد؛ هرجا میرفتم، همیشه درست در زیرِ رأس گنبد بودم. خیال میکردم مرکزِ جهانم! یادِ این ابیات مولانا افتادم و خندهام گرفت:
من که مست از میِ جانم تنناها یا هو/ مرکزِ کون و مکانم تنناها یا هو
نگاهم را رها میکردم به عمقِ جاده، به افقِ بیمنتها، ... . جاذبهای نبود. از پشت فرمان بلند میشدم، از شیشهی جلوِ ماشین میگذشتم، میرفتم بیرون، میدویدم و میدویدم، سبکبار و بیوزن و بیمانع، میدویدم تا در اعماقِ تاریکی گم میشدم. فقط رانندهای را میشناختم که از پشتِ سرم میآمد، نشسته در وانتِ استتارشده، تنهای تنها؛ سنگینیِ نگاهش را پشتِ گردنم احساس میکردم ... .
گاهی آواز میخواندم. صدایم را تا ته رها میکردم و آنقدر میخواندم و میخواندم که حنجرهام خشک و چشمهایم تر میشد.
در آن ظلماتِ بیمُنتها، گهگاه چیزی از این سوی جاده به آن سو میدوید، از جلوِ ماشین میگذشت، برمیگشت و به من نگاه میکرد؛ چشمهایش برق میزد. اوایل نمیدانستم چیست؛ اما عاقبت او را از دُمِ زیبایش را شناختم. هیچ نمیدانستم روباهْ به این کوچکی و به این زیبایی و ظرافت است!
این همه موجودِ زیبا در این بیابان، با آن همه خشونت انسانها! چه کسی زیباییِ اینها را میبیند؟ اینهایی که زیباییشان را کسی نمیبیند با زیباییشان چه میکنند؟ آن که اینها را ساخته در فکر این نبوده است که زیباییِ اینها را کسی میبیند یا نمیبیند؟
۵/ ۷/ ۹۹
اسفند ۶۲
اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط