چند شب پیش خواب می دیدم کنار رودخانه ایستادهام منتظر دوستانم و آنها هنوز نیامدهاند و من نگاه میکنم میبینم رودخانه خشک نیست و آب گل آلودی درونش جریان دارد و شادیای در خواب هست.
رود برای من در حیات روزانه هم کارکردی نمادین دارد. انرژی حیات، شور زندگی یا هرچیزی که در آن متراکم شده خیلی پرقدرت است. بعدها که تصویر خواب از ذهنم بیرون نرفت یادم افتاد به دلتنگیام برای رود.
من فکر می کنم، زیستن در شهری که رودخانه ندارد خیلی چیز عجیبی است. من اصفهان را بیشتر از اینکه بهخاطر چهارباغ و نقش جهان و صفه و جلفا دوست داشته باشم برای رودخانه است که دوست دارم
وقتی که یک شهر رودخانه دارد، تو میدانی باید آدمها را کجای شهر ملاقات کنی. رودخانه بستری است زیر پای تعاملات. زیر پای سلامها، خداحافظیها، آغوشها. زیر طعم چایها، قهوهها و بستنیها و با خودش یک دلخوشی عجیبی دارد.
وقتی رود باز است از دیدن خود آب و سرزندگی مردم کنار رودخانه سیر نمی شوم. برشهایی از زندگی، عشقورزی و بازی کردن بچهها کنار آب، غذا پختن و قلیان کشیدن و دست در دست کنار آب رفتن، یک سینمای متحرک میسازد برایم.
هایدگر از نقشی که پل در مکان کردن یک قسمت از ساحل یک رود دارد حرف میزند و این که آنجا را، دقیقا آن نقطه را از سایر قسمتهای ساحل متمایز می کند. حالا اگر توی یک شهری زندگی کنی که روی رودش پلهای قشنگ دارد و هر پل فرصت یک همزیستیای با آب را میدهد که منحصر به فرد است، میدانی که برای چشیدن هر طعمی از دوستی باید کجا قرار بگذاری.
با زهرا آن وقت هاکه آب باز بود و هوا خوب، رفته بودیم خواجو پاهایمان را دراز کرده بودیم در آن جریان آب قشنگش که از بالا شبیه سرو دیده میشود و توت های سفید دست چین میخوردیم و شادمانه عکس میگرفتیم.
با مهدیه رفته بودیم پل جویی و زیر پل توی یک کافه نشسته بودیم، بستنی میخوردیم و دختر کوچکش شیرینزبانی می کرد.
با مرتضی رفته بودیم سی و سه پل و داشت توی گوشیش کلیپهای طنز اینستاگرام میدید که دو تا بچه آمدند که عمو ازشان آدامس بخرد و وقتی نخرید نشستند به تماشای کلیپها و غشغش میخندیدند.
من اما، بیشتر اوقات میروم پیش پل مارنان. وقتی دلت میخواهد به رود خیره شوی و بگذاری هیپنوتیزمت کند، باید بروی بنشینی زیر پل مارنان که موجهایش محکم بکوبد توی سنگ و آبها دور خودشان پیچ بخورند و با صدای حداکثری که میتوانند ایجاد کنند نگذارند چیزی بشنوی و صداهای تو ذهنت را هم خاموش کنند.
و همانطور که پی آن کاموای بازشدهٔ ذهنم بهدنبال خواب رودخانه میدوم، یادم میافتد به آن دانشجوی ایرانی در فرانسه، مرادی بود نامش. که برای اینکه پیام جنبش ایران را به گوش دنیا برساند خودش را در آب غرق کرده بود و یادم میافتد به آن دانشجوی معماری اهواز که جسدش در رودخانه پیدا شد...
تا حالا چند تا آدم در رود غرق شده اند...؟
ارتباط میان من و آن دختر در رشتهٔ معماری بود یا در رودخانه ...؟
وقتی خبر ناپدید شدن آن دختر در اهواز و پیدا شدن جسد تیرخوردهاش در آبهای کارون را خواندم انگار معنای رود در ذهنم عوض شد. رود که در ذهنم جایی برای زیستن بود معنای جدیدی یافته بود. رودخانه شده بود مکانی برای مردن. انگار میتوانستم بفهمم چرا رودخانه مکانی برای مردن هم هست
می گوید: قصه هایشان را بنویس
نگذار فراموش شوند.
قصه چه کسی را بنویسم؟ آن ها قصهٔ ما را نوشتهاند با خونشان
قصه شهری با رودخانه و بدون رود
قصه شهری که روی منابع گاز خوابیده و در سوز سرما گاز ندارد
قصه شهری که هوا ندارد
نان ندارد
آزادی ندارد
قصه رودی که این روزها جایی برای گریستن است نه خندیدن
کارکرد این انقلاب یا هر انقلاب و خیزش و مقاومتی در جهان این است که نشانهها را در ذهنت میشکند، جابهجا میکند میبرد له و لورده و خمیرشان میکند و بعد یک چیز تازه ازشان میسازد
میبینی مکانی مثل رودخانه دیگر مکان همیشگی نیست
این روزها رودخانه برای من با مرادی، معنای سمبلیک جدید پیدا کرده جایی برای با صدای بلند مردن، جایی برای مظلومانه مردن
و این مرگ با من دارد یک کار تازه میکند انگار دلم می خواهد امتداد صدای بلند او باشم که در رود، در حافظه رودهای جهان پیچیده است. و از اجازه دادن به سرازیر شدن غم در جام وجود، از گریه کردن بارها و بارها برای جسد مردی که در رودخانه غرق شد تا صدای ما باشد، تا صدای منی باشد که صدا ندارم، رسیدهام به کسی که خواب رود میبیند و دلش میخواهد معنای تازه رود را روایت کند.
این روزها رودخانه خشک و بدون آب، رودخانهای که موقع برف شده بود قسمتی از صحنه دلخوشی مردم غم باره، برای من حیات انقلابی پیدا کرده است شده تارهای ویولن، تارهای طویل و کشیده یک ویولن که کسی مردنش را، خودکشیاش را، توی آن پرتاب کرده تا با یک نفس عمیق با همه جانش آن آرشه را بکشد و صدای این ساز را برساند به گوش مردم دنیا
مثل نیما و بگوید آی آدم ها که در ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند در آب
این روزها رودخانه بودن یعنی جایی برای رساندن صدا. رودخانه بهمثابهٔ صحنهای برای یک انقلاب. یعنی خانهای برای جسد مردی که عزیزترین داراییاش را در رودگذاشته است ، یعنی آن پیکر را بگیری در آغوشت و بر دوش قطراتت تشییع کنی.
رودخانه یعنی حتی وقتی رودی در آن جاری نیست هم، باز رود هست یعنی جایش از حافظهٔ شهر پاک نشده خیالش هنوز در خوابهای مردم شهر تنیده شده و این خواب را برای من سمبلیک کرده است. کنار رودخانه با دوستانم قرار دارم آنها هنوز نیامدهاند و من نگاه میکنم و میبینم رود جاری است
گل آلود است اما دارد میآید و با خودش میشوید و میبرد و من از شوق دیدار و آبی که بالاخره صاف میشود و زندگی میآورد خوشحالم
الهام خدادادی: