در قسمتهای قبل خواندیم که ایمحوتب معمار و شاگردش انجیب پس از تبعید به تهران و در جستجوی کانسپتِ کانسپتها به پیشنهاد کارگری ساختمانی به اسم جمال به کارگاهِ ساختمانی فرزاد دلوسی رفتند. مجسمۀ مرمر آفردودیت او را شکستند و سری تازه برای آن ساختند. دلوسی که خود تبعیدی زئوس و فراری از دست مینوس بود ایمحوتب را شناخت و پرینازِ معمارْ ملی را برای کمک به او معرفی کرد. در ادامه:
ایمحوتب، دلوسی و پریناز جلوی بنز مشکیِ معمارِ مشکیپوش ایستاده بودند. ساختمان رومی دلوسی پشت سرشان پیدا بود و مجسمه آفرودیت با سر تازۀ آیسیس در آفتاب میدرخشید. انجیب و جمال پای مجسمه ایستاده بودند و از دور تماشایشان میکردند. انجیب وحشتزده و خیره انگشت اشارهاش را جلوی گردن آورد و چند بار تکان داد، ایمحوتب از دور اشارهاش را دید و با سر جواب منفی داد. انجیب خیالش راحت شد و خودش را روی جمال انداخت.
دلوسی گفت: «پریناز جان. استاد ایمحوتب بهترین معمار مصر هستند و به خاطر کارهای تاریخیای که کردهاند آنجا به عنوان خدای معماران شناخته میشوند. برای سفری تحقیقی به تهران آمدهاند. فکر میکنند اینجا میتوانند پاسخی روشن برای کانسپتِ کانسپتها پیدا کنند. تو را معرفی کردم و فکر کردم بیشتر میتوانی کمکشان کنی. فرصتش را داری؟»
پریناز گفت: «بله حتما. البته کانسپتِ کانسپتها کمی عبارت عجیبی است برایم اما هر کمکی از دستم بربیاید در خدمت هستم استاد. واقعا شما را خدای معماران صدا میکنند در آنجا؟ حتما اهرام را ساختهاید که به این مرتبه رسیدهاید».
پریناز به شوخی خودش خندید اما از نگاه خیره انجیب و اخم ایمحوتب سریع خندهاش را قطع کرد و ادامه داد:
«من فقط چند تا خیلی سال بالایی میشناسم که آنقدر بزرگ و باتجربهاند که سلطان و شاه صدایشان میکنند. استاد دلوسی هم که عالیجناب معماران هستند. اما هیچ وقت خدای معماران ندیده بودم. کاش روزی من هم آنقدر بزرگ و مشهور شوم که به این نامها صدایم کنند. پریناز الهۀ معماری. ما که رفتیم دانشکده اول گفتند سال کفی هستی و نادان، تا مدتها در همین نادانی ماندیم، چایی بردیم و آوردیم. کمک کردیم به سالبالاییها امیدوار بودیم بعد از آن چیزی در معماری یاد میگیریم و کسی می شویم. اما آخر هم چیزی نشدیم».
دلوسی شاکی شد و با تشری گفت: «تو پیش بهترین معمار شهر کار میکنی و میگویی چیزی نشدی؟ غر نزن. با استاد گشتی در ساختمان بزن و اگر سؤالی داشتند جواب بده».
پریناز و ایمحوتب پیش انجیب رفتند. ایمحوتب خواست معرفی کند که انجیب خودش را به زمین انداخت و گفت: «آیسیس بزرگ، رحم کنید. ما اینجا آوارهایم. مارا به خانه برگردانید. پیش همسرتان پادرمیانی کنید. اوسیریس خیلی از ما عصبانی است. مادر من همیشه یاد شماست و ارادت زیادی به شما دارد. مدام به من می گوید آیسیس بر کمرت بزند. من خیلی میترسم از این جا. شما بر کمر ما زدهاید؟ نجاتمان بدهید».
پریناز کمی خودش را عقب کشید و از ایمحوتب پرسید: «این دوستتان چیزی زدهاست؟ » ایمحوتب گفت: «نه تو واقعا شبیه به آیسیس از خدایان مصری هستی. سر مجسمه را به شکل او ساختم تا شاید احضارش کنم و کمکمان کند و به خانه برگردیم که خب به نظر اثر کرد و تو آمدی».
پریناز که تا آن لحظه سر تازه مجسمه را ندیده بود نگاهی به مجسمه انداخت و با هیجان گفت: «وای این عالی است. چقدر شبیه من است. دماغ کشیدهاش، صورت استخوانیاش. عین من است. فقط چرا روسری انداختی سرش؟ مگر شهرداری هم گشت ارشاد آورده است؟» ایمحوتب گفت: «من درباره جزئیات زندگی اینجا زیاد نمیدانم، آیسیس این شکلی است».
پریناز که کمی دور شد ایمحوتب به انجیب گفت: «الدنگ، این دیوانه بازیها را تمام کن. دفعه بعدی اینطور غش و ضعف بروی و خودت را جلوی فرد یا ساختمانی به زمین بیندازی خودم کارت را میسازم تا از شرت راحت شوم». انجیب سرش را پایین انداخت و گفت: «چشم استاد» داخل ساختمان شدند. چراغهای لابی را که پریناز روشن کرد منظرهای باور نکردنی پیش رویشان ظاهر شد. لابی بزرگ و بلندی به ارتفاع حدود پانزده متر پر از جزئیات سنگی، مجسمههای ریز و درشت، نقوش گیاهی و جانوری، انواع طلاکاری و گچبریها بود. هردو دهانشان باز مانده بود. ایمحوتب از پریناز پرسید: «دلوسی بهترین معمار این شهر است. درست است؟» پریناز گفت: «بهترین معمار از نظر چه کسی؟ بیشتر کارفرماهای این شهر معتقدند او بهترین است چرا که کارش لوکس است و برندی شده است برای خودش. استاد بزرگ شما الان از هرکدام از استادکارها و کارگرهای این ساختمان هم بپرسی این کار را زیبا میداند و همه شان هم کلی نظرات زیباشناسانه بر آن دارند و راستش را بخواهی خیلی وقت ما هم به حرفشان گوش میدهیم. چندان گیر ترکیبها نیستیم و به تجربه دیدهایم هرکار که کنیم کارفرماهای ثروتمندمان دوست دارند. مهم اسم دلوسی است که بر این کار است». کارگری نزدیکشان داشت کیسههای سیمان را جا به جا میکرد پریناز صدایش زد و گفت: «مش قاسم، به نظرت سرویسهای پنت هاوس خوب شده است؟» مش قاسم نگاهی زیر چشمی کرد و گفت : « خانم مهندس من که چند بار گفتم کاشی ها را افقی بندازید بینش نوار طلایی بگذارید بهتر می شود. گوش ندادید.» پریناز گفت : « باشد مش قاسم، چشم. سرویس های طبقه پایینش را همان طور که تو می گویی کار می کنیم. » مش قاسم سری تکان داد و فرغون را بلند کرد و رفت. پریناز رو به ایمحوتب ادامه داد : « اما از نظر من تکرار اغراق آمیز تزئينات معماری رومی و یونانی و ترکیب آن با یک سری پلان مسکونی مشابه که صرفا قوانین شهرداری را رعایت کرده کمترین خواستهای است که میشود از معماری داشت. این کار نه هنرمندانه است و نه نخبهگرا. نه تجربه ای ناب می سازد و نه چیزی به آگاهی جامعه اضافه می کند. صرفا یک کار مدیریتی است که خب درآمد خوبی هم دارد».
ایمحوتب پرسید: « تو که معماری مطلوبت چیز دیگری است چرا اینجا کار میکنی ؟ چرا نمی روی خودت آن ساختمان زیبا را بسازی و از دیدن محصول کارت لذت ببری؟ نمی دانی چقدر کیف می دهد؟» پریناز جواب داد : « خیلی هم خوب می دانم اما من در این شهر دانشجو هستم. خودم اهل اصفهانم. این جا آشنای چندانی ندارم که بتوانم کار مستقلی بگیرم و بسازم. دفترهای معماری ای که کارهای خوب می سازند هم آنقدر حقوق پایینی می دهند که با این قیمت های جدید فکر نکنم حتی هزینه ناهار دفتر دربیاید چه برسد به اجاره خانه و هزار هزینه دیگر. خیلی از دفترهای خوب معماری شده اند یک تفریح برای دور هم جمع شدن بچه هایی که علاوه بر پول تو جیبی خانواده یک چیزی هم از رئیس می گیرند و سالی یکی دو ساختمان می سازند. چند سال پیش با ساعتی شش تا هشت هزار تومن در چند تا از همین دفترهای مطرح کار می کردم. یک دوره در « دفتر غاو » بودم و چند وقتی هم با گروه « ارتقای اسپاسمانتالیسم فضا-زمانی در پروسه هماهنگ معمار - ی » کار می کردم اما اواخر آنقدر زندگی سخت شد و مشکلات مالی و خانوادگی جدی شد که عصرها می رفتم مانتوفروشی تا یازده شب فروشندگی. خیلی اتفاقی از طریق یکی از مشتری های مانتوفروشی با دلوسی آشنا شدم. با این که سلیقه اش را نمی پسندم و طراحی اش را که که مالی محض می دانم اما خیلی به او مدیونم. نه تنها من که بسیاری از بنّاها و سنگ تراش ها و نجارهای این شهر با ساخت و سازهای او نانی در آوردند و کارشان رونق گرفت. در کارهای او مهارت دستی و استادکاری هنوز ارزشمند است. درست است که بعضی چیزها را از خارج می آورد اما من ترجیح می دهم با او کار کنم تا با کسی که طرحی مسابقه ای می کشد و بعد از دستگیره در ورودی تا سقف متحرک بامش را از خارج وارد می کند».
ایمحوتب گفت: « نظر جالبی است اما برای من طرح هم مهم است. البته ما در مصر مشکل نیروی کار نداریم برای همین همه چیز را خودمان می سازیم. این جا هم انگار برده دارید اما کسی کتکشان نمی زند و به رویشان هم نمی آورید. روش خیلی خوبی است». انجیب که با دقتی ابلهانه گوش می داد سری تکان داد. پریناز گفت:« چرا جدیدا کتک زدن هم باب شده است. اما نه در زمان کار. بعد از چند سال که خوب کار کرد و پولش را ندادند اگر اعتراض کرد و گفت گرسنه ام تازه کتک اش می زنند ».
ایمحوتب گفت:« شهر عجیبی است. اول فکر کردم فقط ظاهرش جهنمی است و هوایش بوی لاشه سوخته می دهد اما به نظر معماری در این جا هم لایه لایه تر از این حرف هاست. امیدوارم بتوانی روزی آن ساختمانی که دوست داری را بسازی. درباره کانسپتِ کانسپت ها نظرت چیست؟ به نظرت کجا می توانیم پیدایش کنیم؟ » پریناز گفت: « اگر بخواهم روراست باشم به نظرم دنبال چیز بی معنی و مسخره ای می گردید. من به یک ایده اولیه که باعث شود طرح خیلی عالی شود اعتقادی ندارم. ساختمان را خوب کار کردنش هنرمندانه می کند و اگرنه هزاران کار بدیع و تازه در دنیا هست که فقط برای چند سال سر و صدایی می کنند و بعد تبدیل به زباله ای در شهر می شوند. یکی از معروف ترین هایش پارک دلاویلت برنارد چومی در پاریس است که حتما می شناسید. (تصویر ۱)
از اولین نمونه هایی است که ایده ای فلسفی و نظری را با طراحی آمیخت و فولی هایی ساخت که کارکرد معماری را دیکانستراکت کرد و چیزی تازه پدید آورد که هیچ کاری نمی کرد. اما آنچه امروز از آن باقی مانده جز باطل کردن پول و سرمایه جمعی به وسیله تکه هایی آهن پاره زنگ زده وسط پارکی خلوت نیست. درباره این کارها فکر می کنم حتی اگر ارزشی هم در پیشبرد معماری داشته باشند اشکالی ندارد در بیابان ساخته شوند یا اصلا ساخته نشوند و فقط بر کاغذ بیایند. واقعا چقدر فرق می کند؟ چرا مردم شهر باید فولی ببینند؟ یا از معماری دیگر می خواندم که معتقد بود زشت بودگی هم در شهر لازم است و می گفت به این علت من ساختماتنی به عمد زشت می سازم. باورتان می شود؟ به نظر من که امروزه کانسپت راه فراری است برای بی عرضگی. نوع دیگری از کانسپت ها هم هست که یک چیز مربوط به موضوع را انتخاب می کنند و ساختمان را شبیه به آن می سازند. مثلا کتابخانه ای که کانسپت اولیه اش از کتاب های روی هم ریخته شده است. این به نظرم مسخره تر از قبلی است. فکر کنم برای این معماران شهری که بیمارستان هایش شبیه به سرنگ باشد و موزه پست و تلگرافش از پاکت نامه ایده گرفته باشد زیباترین جا برای زندگی است. این ها باید در انیمیشن های کودکان زندگی کنند به جای شهرهای واقعی. چند وقت پیش تصویر یک دانشکده موسیقی با کلی تعریف و تمجید در گروه ها و صفحات معماری پر شده بود با عنوان دانشکده زیبای موسیقی در ژاپن. ساختمان یک گیتار و یک پیانوی بزرگ بود. به نظرم از این احمقانه تر برای یک دانشکده موسیقی ممکن نبود. انگار بهترین جا برای یاد گرفتن ساز توی ساز است!». (تصویر ۲)
انجیب گفت: « استاد این ها اصلا به کانسپت اعتقادی ندارند چه برسد به کانسپتِ کانسپت ها». پریناز گفت :« نه این نظر من است. البته خیلی از معمار ملی ها هم که هم دانشکده ای من هستند همین نظر را دارند. اما در بین استادها کسانی هستند که هنوز از کانسپت به معنی یک جرقه یا الهام حرف می زنند. من خیلی نمی فهمم آن ها را. اما اگر بخواهید می توانیم به دانشکده برویم. تا این جا چند دقیقه بیشتر راه نیست. آن جا نظرات بیشتری را خواهید شنید و شاید کمکی برایتان باشد. فقط به کسی نگویید که سر ساختمان دلوسی بودیم. تنها چیزی که آن جا بر سرش توافق است این است که دلوسی بد است و من دوست ندارم که بدانند». انجیب و ایمحوتپ پذیرفتند. از ساختمان دلوسی خارج شدند، از کنار مجسمه آیسیس – آفرودیت گذشتند و سوار ماشین پریناز به سمت دانشکده معماری و شهرسازی رفتند. (تصویر ۳)
چند دقیقه بعد آن جا بودند. در لابی نمایشگاهی برپا بود. گنبدی چوبی ساخته بودند و ماکت بیست یا سی سازه عجیب و غریب زیر آن قرار داشت. انواع قوس ها و سازه های پارچه ای که مسافرانمان در خواب هم نمی دیدند. ایمحوتب تازه فهمید که با چه مشکل عظیمی مواجه است. تک تک ماکت ها را اگر او ساخته بود ممکن بود از ذوق فرعون را بکشد و در مقابل اوسیریس قیام کند. اما این جا این ها را ساخته بودند و دانشجوها بی تفاوت از کنارشان رد می شدند و گاهی نگاهی گذرا می انداختند. نمی دانست میان این همه تنوع فرم و ساختار او چطور باید چیزی تازه بیابد که بتواند به عنوان کانسپتِ کانسپت ها پیش اوسیریس از آن دفاع کند و جانش را نجات دهد. انجیب که معلوم بود سعی دارد خودش را کنترل کند مدام می گفت: « برگ هایم ریخت استاد، برگ هایم » ایمحوتب هم حال بهتری نداشت و متعجب میان ماکت ها قدم می زد که پریناز صدایشان کرد و گفت: « آن آقای موطلایی را می بینید انتهای راهرو؟ او یکی از استادهای خوش فکر و خوش صحبت اینجاست. بیا پیشش برویم تا شما را به او معرفی کنم و نظرش را هم درباره کانسپتِ کانسپت ها بپرسیم». پیش استاد رفتند. پریناز گفت: « سلام استاد. ببخشید ممکن است کمی وقتتان را بگیریم؟ جناب ایمحوتب از بزرگترین معماران مصری هستند و به دنبال کانسپتِ کانسپت ها به این جا سفر کرده اند». استاد که این را شنید چشمانش برقی زد، لبخندی بر پهنای صورتش نقش بست. فریاد کوتاهی کشید و به سمت ایمحوتب دوید و محکم در آغوشش گرفت و گفت : « به به، سلام بر استاد مصری، فرهنگ کهن و ارزشمندی که مثل ما طبع پرستار دارد. خیلی خوش آمدید. معلوم است دیگر کانسپتِ کانسپت ها همین اهلیت است. همین دوستی و برادری است. چون صد آید نود هم پیش ماست». ایمحوتب از میان دستان استاد و با استیصال زیاد پرسشگرانه به انجیب نگاه کرد. انجیب چند بار سرش را به علامت منفی تکان داد که یعنی او هم هیچ چیز نفهمیده است. (تصویر ۴)
(ادامه دارد)
قسمتهای قبلی این داستان:
قسمت اول: فرمان اوسیریس: در جستجوی کانسپتِ کانسپتها