با صدایی گرم و کلماتی شمرده مثل گویندههای قدیمی رادیو، صحبتش را شروع کرد تا من صدایش را ضبط کنم: علیجان سلام، من ترانه یلدا هستم و میخواهم برایت از دو خانه بگویم. یکی خانهای که امروز در خیابان سیتیر دارم و روزهاییست که در آن ساکنم و دیگری خانة پدریام در تجریش که سالها پیش در آن زندگی میکردم و امروز دیگر چیزی جز خاطراتش از آن باقی نیست.
خواستم که اول از خانۀ تجریش بگوید و اشتیاق بیشتری نسبت به آن نشان دادم تا بداند که برای من هم آن خاطرات مهمتر است و از آنـجا که خودش معمار بود، کاغذی در اختیارش گذاشتم که هرچه میخواهد را ترسیم کند. با مهربانی بسیار در پلانی ساده و سریع جاهای مختلف خانه را کشید و از ماجراهایی که در آنها اتفاق افتاده بود برایم گفت. از طبقه پایین و بالا و اتاق افراد مختلف که گذشت صحبت رسید به ایوانی ستوندار و رو به حیاط. جایی که خاطرات زیادی از آن داشت و موقع کشیدن هم با جزییات کمی بیشتر نسبت به بقیه جاها ترسیماش کرد و گفت : « خیلی وقتها خانه شلوغ و پر از مهمان بود و ما کوچکترها در ایوان می نشستیم. روزهایی را به یاد دارم که صدای آواز آقای بنان از داخل خانه میآمد، مهمانها دور تا دور نشسته بودند و من در ایوان کوتاه رو به حیاط سبزمان، بی خیال و سرخوش لم میدادم».
پنجرهها و ایوانها دو شکل متفاوت اتصال خانه با دنیای بیرون را رقم میزنند. پنجره مرزی است که ساکن را درون نگه میدارد و بیرون را فقط به پیش چشماش میآورد. اما حکایت ایوان فرق دارد. ایوان جهان بیرون و درون را به هم میآمیزد. ساکن را با شجاعت بیشتری به مواجه با بیرون میبرد. پنجرههای قدی تمام شیشهای که در خانههای نسل بعد از این ساخته شد هم به ترتیبی دیگر چنین میکردند. البته وقتی به حیاطی مستقل باز میشد. اما ایوان با بیرون از خانه بودناش، با هوا و صدای بیرون ، نه داخل است و نه خارج، گوشهای است برای تکیه دادن به خانه. منزلگاهی است برای آغاز سفر.
کارلوس کاستاندا انسان شناس آمریکایی که برای یادگیری عرفان سرخپوستی پیش دن خوان، آموزگار پیر میرود ماجرایی از اولین شرط او برای پذیرفتنش به عنوان شاگرد و شروع تعلیمات نقل میکند. شبی دن خوان به پیش او میآید و میگوید تا صبح فرصت دارد که مثل خودش که همیشه در جایی مشخص مینشیند او هم جایش را در ایوان خانه بیابد. میگوید او این جا را میشناسد و کاستاندا برای این کار باید همه جای ایوان را لمس کند و اگر تا صبح نتواند این کار را کند وی از پذیرفتنش معذور است. کاستاندا سردرگم میشود، ساعتها در گوشه و کنار ایوان مینشیند، قدم میزند و سعی میکند راهی برای پیداکردن جایش بیابد. اول این خواستة دن خوان را چون معمایی میبیند که باید پاسخی روشن برای آن بیابد. مدتی که میگذرد و راهی نمییابد به یاد حرف دنخوان میافتد که گفته بود باید همه جا را لمس کنی، کف ایوان دراز میکشد و به قول خودش چون حیوانات آنجا میغلتد بلکه این لمسکردن، گوشهای را برای او متفاوت کند. نگرانی از موفق نشدن و بیهوده ماندن تمام سفرش، گرسنگی و البته صدای حیوانات وحشی که از دور میآید، وحشتی در وجودش میاندازد. این وحشت از نیمههای شب آغاز میشود و تا نزدیکیهای صبح به بیشترین حد خود میرسد. آرام آرام و در اوج این نگرانی در مییابد که این احساس تشویش در قسمتهای مختلف ایوان تغییر میکند و تصاویر و رنگهای محوی که در گرگ و میش میبیند هم متفاوت است. با لباس و کفشهایش جاهای مختلف را علامت میزند تا:
«تصمیم گرفتم برای آخرین بار تلاش کنم، برخاستم و به آرامی به طرف جایی که با ژاکتم علامت گذاشته بودم رفتم و دوباره همان احساس به من دست داد. این بار تلاش زیادی برای کنترل خودم نمودم. نشستم و سپس به طوری که صورتم پایین بود زانو زدم، اما علیرغم میلم نتوانستم دراز بکشم. دستهایم را روی کف محوطه در جلوی خود قرار دادم. تنفسم تشدید شد، معدهام ناراحت بود. وحشتی به وضوح داشتم و سعی به راندن آن نکردم، فکر کردم احتمالا دن خوان به من نگاه میکند. به آرامی به عقب، به نقطۀ دیگر خزیدم و پشتم را به تخته سنگ تکیه دادم. میخواستم برای لحظهای استراحت کنم تا بتوانم فکرم را جمع و جور کنم، اما به خواب رفتم.
صدای صحبت و خندة دون خوان را بالای سرم شنیدم. بلند شدم. او گفت: جایت را پیدا کردی. »
ایوان، جاییست برای قرار و نشستن به تماشای جهان. پشتگرمیای به خانه که با داخل کشیدن جهان غریبه به درون گویی سرکشیاش را رام میکند و اطمینانی به فرد نشسته در آن میدهد که گوشهای از جهان پرتلاطم را در آغوش کشیده است. از این روست که ایوان جایی برای عاشق شدن است. جایی برای دوست داشتن جهانی که نمیشناسیم.
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
اختران فلک آیند به نظاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو بی من و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خیالات پریشان من و تو
این عجبتر که من و تو به یکی کنج اینجا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو
مولانا
به این سو و آن سو تاب خوردن، سر به طوفان حوادث سپردن و جاری شدن در رویدادهای نامعلوم زندگی، نیرویی درونی بسیار بیشتری از خزیدن و پناه گرفتن در یک گوشه میطلبد. خانة وجودی دیگری لازم است تا بتوان به رقص با موجودی مختار و آزاد رفت و از آن لذت برد. اما وقتی که این شکل از قرار شکل بگیرد، ایمنی دو چندان میشود. هستی نقطهای فرد به جهان گشوده میشود و چون رابطة دوسویة عاشق و معشوقی، کانون وجودی آدمی از « من » به « من – تو » و « من – جهان » گسترش مییابد. چون نظر عارفان که معتقد بودند هر دلی چون آینهایست و برای دیدن بعضی جاها نیاز به آینة دیگری هست. آینة دیگری که در این آینه بازی مدام آنچه برای من نادیدنیست را برایم بنمایاند. ایوان جاییست برای آینه بازی، جایی که به یادمان میآورد گاهی هم برای یافتن، میتوان به جهانِ دیگریها تکیه داد.
جملة بی قراریات از طلب قرار توست
طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
مولانا