اتوبوس که وارد شهر شد، دیدنِ اولین ماشینِ سوختة کنار جاده چنان تنش را لرزاند که هدفون از گوشش بیرون افتاد. دیگر نمیتوانست چیزی گوش کند. گوش دادن به پیانوی آرامِ شوپن برای گذر از دشتها و تپههای سبز خوب بود، اما اینجا دیگر جایش نبود. اینجا صدای سازِ کجآهنگِ جنگ آنقدر بلند بود که چیز دیگری شنیده نمیشد. ماشینِ سوخته از همان فیاتِ کلاسیکِ ۵۰۰ ی بود که در بیروت داشتند. دقیقا مثل همان ماشین همه جایش سیاه شده بود و چیزی از رنگش پیدا نبود. تکة کوچک باقیماندهای از آن به نظرش سبز آمد، سبز یشمیای که بلقیس عاشقاش بود.
از اتوبوس پیاده شد. برای بقیة مسافران این منظره عجیب نبود، نه دود و خاکی که از گوشه و کنار به آسمان بلند بود و نه دیوارهای فروریخته و جای گلوله و انفجار بر آنها، هیچ یک نظرشان را جلب نمیکرد، حتی سرشان را هم بالا نبردند. بارشان را بر دوش انداختند و خونسرد و آرام پراکنده شدند. باورش نمیشد که بعد از فقط ده سال دوری از خانه چنین بلایی سرش آمده و این منظره دیگر برای ساکنانش عادی است. آخرین باری که بعد از تمام شدن درسش در پاریس، به شهر برگشت تا پدر و مادرش را ببیند، با نیرویی عظیم از شعف و سرخوشی، با خیالی راحت از خانة امن و زیبایی که آنها در آن بودند از پیششان رفت تا شعرِ سرزمیناش را برای همة دنیا بخواند. تا لالاییهای مادرش را ببرد به کوچهها و کافههای همة شهرهای کوچک و بزرگ دنیا. به بیروت رفت و چند سالی در آنجا ماند و آنجا عاشق بلقیس شد. اما بعد از بمبگذاری در فیاتِ سبز یشمیشان که بلقیس در آن بود دیگر تاب ماندن نیاورد. آوارة شهرها شد تا در میانة گفتگو با مردمِ همهجا، رفیقی پیدا کند که او هم از سرخوشیِ ناب اشعارش پر شود. تا وقتی شعرهایش را برای او میخواند، از دیدنِ برق چشمانش باز خاطرة کودکیِ شادش در کوچه پسکوچههای شهر زنده شود. صدای فریاد بچههایی را از دور شنید. کمی آن طرفتر کنار خرابهها بازی میکردند. به سمتشان رفت. قهقهشان بلند بود. چهار پسربچة پابرهنه، دو به دو فوتبال بازی میکردند. حدودا دوازده تا پانزده ساله بودند. نزدیکتر که رفت لبخندش محو شد. یکی از بچهها توپ را پاس داد به پسر دیگری که از همه کوتاهتر بود و لباس مسی را پوشیده بود. پسرک پای راستش از زانو قطع بود و با دو عصای چوبی زیر بغلش بازی میکرد و چقدر هم تر و فرز بود. با مهارتی خارقالعاده حریف را رد کرد و توپ را به دروازه رساند و گل! لی لی میدوید و عصاها را بالا گرفته بود و از خوشی فریاد میکشید.
دستی به صورتش کشید و پیش پسرک رفت. با او دست داد و لبخند زد و گفت: « آفرین پسر، خیلی خوب بازی میکنی». کفش پای چپش را درآورد و به او داد و گفت: « کمی برایت بزرگ است اما اگر بندش را محکم ببندی از پایت در نمیآید». پسر هم کفش را گرفت و خوشحال فریاد زد :« من آقای گل شدم، کفش طلای اروپا، کفش طلای اروپا!» کفش دیگرش را هم درآورد و در کیفش گذاشت. پابرهنه بر خرابهها قدم گذاشت. باید این اولین لحظهاش در شهر را جایی مینوشت. دفتر شعر و قلماش را درآورد اما ... اینجا دیگر دفترش به دردی نمیخورد. نه روزنامهای مانده بود و نه کتابی قرار بود چاپ شود که بتوان در آن، آوازی برای این درد خواند. میخواست همة آنها که ماندهاند بدانند که تنها نیستند، میخواست اینبار رفیقی که با شنیدن شعرهایش لبخند میزند و حس میکند تنهاترین و دردناکترین تجربههای زندگیاش را کسی فهمیده و دل به آنها سپرده، تمام شهر باشد. کنار دیوار خرابه چند قوطی اسپری رنگ افتاده بود. سمت آنها رفت، خم شد برشان دارد که یکی از بچهها فریاد کشید:« برای من است آقا! اما اگر لازم داری میتوانی یکی را برداری. به هر حال تو هم یک کفش بیشتر به ما ندادی». اسپری را برداشت و بر دیواری که بچهها پشت آن بازی میکردند نوشت :« اخلع نعلک فترابها من دماءنا حلب» ( تصویر ۱ ) و به سمت محله و خانة خودشان راه افتاد.
شهر هنوز چندان امن نبود و گروههای مختلفی ادعای تصرف آن را داشتند. اما یک ماه میشد که نتوانسته بود با پدر و مادرش تماس بگیرد و نمیدانست چه اتفاقی برایشان افتاده است و تصمیم گرفته بود که بیاید و خودش ببیند که چه خبر است. به محلهشان که رسید امید ناچیزش هم از بین رفت. محله از همه جای شهر بیشتر تخریب شده بود و بسیاری از کوچهها را باید از روی تل آوارها رد میکرد. خانهشان چندان قابل تشخیص نبود. اما آخرسر از یکی دو دیواری که فرو نریخته بود پیدایش کرد. نمیدانست اکنون مادر و پدرش کجا هستند. زیر پایش مدفوناند یا جان سالم به در بردهاند؟ هرچند بعید بود آنها که کمتر از خانه بیرون میرفتند از این تخریب بزرگ نجات پیدا کرده باشند. بر آوارها زانو زد. سرش را رو به آسمان کرد. فریادی کشید و بلند بلند گریست. مدتی خیره به آسمان بود و کمی آرام شد که بوی آشنایی به مشامش خورد. شک نداشت که اشتباه نمیکند. بوی عطر مادرش بود که در هوا پخش بود. آبی آسمان انگار در آغوشش گرفته باشد. اسپری رنگ را در آورد. روی تنها دیوار باقیماندة خانه نوشت: « امی مکان فی العالم و لیست مٌجرّد شخص». ( تصویر ۲ )
آوارهتر از همیشه، به سمت هیچ جای مشخصی، فقط به راه افتاد. کمی جلوتر پنجرهای را دید. زیر پنجره کسی نوشته بود « انی اراک ... هل ترانی ؟» ( تصویر ۳ ) و پسری از پنجرهای که پشتش هیچ نبود او را تماشا میکرد. انگار دیگرانی هم مثل او نوشتن بر دیوارها را تنها راهی ممکن برای زنده کردنِ خیالِ تمامِ آنچه که روزی بود و دیگر نیست، دیده بودند. انگار دیوارنوشتهها زبانی شده بودند برای خود دیوارها و شهر. نوشتهها نه قصد تهییج کسی را داشتند و نه به دنبالِ دلسرد کردن مبارزی بودند. فقط میخواستند کسی فراموش نکند که چه بود و چه شد. میخواستند بار تمامِ آنچه که نیست را به دوش بکشند. پنجرهای که سالها تماشا کرده بود، امروز دیگر هیچ نقشی در زندگی نداشت. ساکنانش یا رفته بودند و یا مرده بودند. از دیدنِ این آوار فقط میشد به یاد آورد که روزی این پنجره، چه زندگیهایی را تماشا کرده و چه لحظات زیبایی را زندگی بخشیده است. عاشقی محو تماشای معشوقش از پایین دیوار شده و پدری مدرسه رفتنِ فرزندش را تا انتهای کوچه دنبال کرده است. این دیوار نوشتهها میخواستند با ساکن کردنِ مجدد خیالِ مردمان غمزده در آنجا، کمی تسکینشان دهند و نویسندگان آنها شاعرانِ سکونت بودند.
شاعر سرگشته و پابرهنه در شهر میچرخید. به دور بر نگاه میکرد و از روی آوارها میگذشت و به تمام آنچه که بود و دیگر نیست فکر میکرد. اتفاقها و خاطرات بسیار به سرعت از ذهنش میگذشت و او هیچ مقاومتی نمیکرد. میگذاشت هر تکه سنگ و چوبی هر خاطرهای را که میخواهد زنده کند. هیچ یک دیگر نبودند اما مثل بوی عطر مادرش، همهشان به شدت و وضوحی غریب حاضر میشدند. همین که متوجهشان میشد و تا میآمد به ارادة خودش جزییات بیشتری را به یاد بیاورد محو میشد. این زندگیهای گریزانِ از دست رفته، فقط خودشان میدانستند که کی بیایند و کی بروند، وقتی میآمدند به وضوح حاضر بودند. او را هرچند آواره اما ساعتها با پای برهنه در شهر چرخاندند. با نیروی آنها کوچهها و محلهها را رد کرد و به جایی خالی رسید، فضای باز میدان کوچکی محلی، کمی دورتر از خانهشان. اینجا آوار کمتری ریخته بود و سنگفرش زیبای کفِ میدان هنوز پیدا بود. اولین بار که با بلقیس به شهر آمد، همانجا کنار فوارة کوچک میدان بوسیدش. اسپری را از کیفش در آورد و بر روی دیوارة کنار فواره نوشت: « و سیضل مکانه فارغا و فراغه اجمل الحاضرین»( تصویر ۴ ).
کلمات
به گوش دادن فرا میخواند و مرا میرقصاند، کلماتی که مانند هیچ کلماتی نیست
از زیر کتفهایم میگیردم و تا جای ابرها بالا میبرد
بارانی سیاه در چشمانم میبارد: رگبار، چه رگباری
با خود میبردم، میبردم تا عصر ایوانهای پر گل
و من در دستانش کودکیام، پریام که نسیم میبرد
برایم هفت ماه میآورد و سبدی از غزل
هدیهاش خورشید، هدیهاش تابستان و گروه پرستوها
میگوید بهتریناش منم، برابرم با هزار ستاره
که من گنجم و در تمام نگارهها از من زیباتر ندیده
از شیدایی آنچه میگوید، رقص و جای رقص را فراموش میکنم
کلماتش تاریخم را دگرگون میکند، به آنی از من زنی میسازد
از خیال کاخی میسازم که جز دمی ساکنش نیستم
برمیگردم
برمیگردم به میز تحریرم، هیچ با من نیست، جز کلمات
نزار قبانی ( شاعر سرشناس متولد دمشق که همسرش بالقیس الراوی را در انفجار بمبی داخل اتومبیلاش در بیروت از دست داد)