به عقیدۀ باباشاه اصفهانی خط نیز همچون روی زیبا هرقدر که موزون باشد ولی صفا نداشته باشد، مرغوب نخواهد بود. این یگانه جایی نیست که چه در توصیف زیبارویان و چه در توصیف شعرِ شاعران یا خطِ خوشنویسان، با دو قبیل تعابیر مواجهیم: «حُسن»، «زیبایی»، «نکویی»، «جمال» و «موزونی» از سویی و «صفا»، «لطف»، «آن»، «ملاحت» و «مزه» از سوی دیگر:
حُسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت/ آری به اتفاق جهان میتوان گرفت (حافظ)
اینکه میگویند آن خوشتر ز حُسن/ یار ما این دارد و آن نیز هم (حافظ)
اگر حُسن، نکویی و جمال، صفات کلیِ زیبارویان است، ملاحت، آن و لطف، مختص رویِ معشوق و یار است. احمد غزّالی در کتاب سوانح در توضیح این تفاوت چنین آورده:
کرشمۀ حُسن دیگر است و کرشمۀ معشوقی دیگر. کرشمۀ حُسن را روی در غیر نیست و از بیرون پیوندی نیست. اما کرشمۀ معشوقی ـ غنج و دلال و نازـ از عاشق مدد دارد و بی او راست نیاید. نیکویی دیگر است و معشوقی دیگر... کرشمۀ معشوقی را نظارۀ نیاز عاشقی میبایست. چون نبود او برهنه بماند که محل قبول نیافت.
جوانمردا! کرشمۀ معشوقی در حُسن و کرشمۀ حسن همچون ملح در دیگ بباید تا کمال ملاحت به کمال حسن پیوندد.
ملاحت یا به تبعِ معشوقی پیدا میشود و یا نگاه عاشق آن را بیدار میکند. در جهان حُسنفروشان کم نیستند، اما پای ملاحت که به میان میآید معشوق ممتاز میشود.[۱] انکار امتیازِ معشوق بر دیگر زیبارویان، ممکن و معقول نیست.[۲] این درست مثل خطاب خلیفه به لیلی مایۀ تمسخر و نکوهش میشود:
گفت لیلی را خلیفه «کان توی/ کز تو مجنون شد پریشان و غوی»
از دگر خوبان تو افزون نیستی/ گفت «خامش چون تو مجنون نیستی» (مولوی)
اما چرا در قلمرو ملاحت مقایسه بیاعتبار است. چنین به نظر میآید که تا وقتی از زیبا و زیباتر یا رعنا و رعناتر میگوییم و خلاصه تا جاییکه بحث شباهت و لاشباهت موضوعیت دارد، هنوز نظر به کیفیت داریم و کیف از مقولات منطق است. اما شاید کسی تردید نداشته باشد که هر اثر هنری (بدیل معشوق در این بحث) واجد امری بیقیاس و توصیف ناپذیر و یا به قول دکتر شفیعی کدکنی، «بلاکیف» نیز هست و همین است که آن را به مرتبۀ هنر ارتقا میدهد و حیطۀ هنر را از امور منطقی جدا میکند.
«حُسن» منطق را مخاطب قرار میدهد اما چیزی نیز در هنر باید باشد که دل را فراخواند و مجنونی را بیدار کند و البته محل قبولی در بیرون نیز باید باشد که آن را دریابد و قدر داند. پس هر زمان که بازار خریداری و ذوق گرمتر بوده، کار هنر نیز راستتر آمده است و ایبسا توانسته هر امر باارزش را به مرتبۀ اثری هنری برکشد. مثلا آنجا که حافظ وضعِ شیراز را «بیمثال» میداند، قصدش اغراق شاعرانه نیست بلکه با «بی مشابهت» خواندن شیراز، عزم رهاندنِ صفاتِ شهرش از دایرۀ کیفیات قیاسی و ارتقاء آن به مرتبهای بلاکیف و هنرشناسانه را کرده. علیالصباح نیشابور، شام بغداد، باد هرات و نظایر آن نیز همچون وضع شیراز بیمثال است و شاهد و ناظر بیمثالیاش، رودکیها، عطارها و خیامها و بلکه غالب اهالی صاحبذوق این شهرها بودهاند. لابد در ادواری نیز، در غیابِ این نظّارگی، محاسن بیشماری برهنه مانده و معدوم شده است.