این بار به دنبال نوشتن یادداشت علمی نیستم و میدانم این تخطی از قواعد آسمانه است؛ اما امیدوارم این یکبار را اهالی خوب آسمانه با نظر پاک خطاپوش خود بر من ببخشند. این یک دلنوشته است در یک روز ابری زمستان.
در اهواز بیش از نیمی از سال تابستان است؛ و در روزگاری که از اینترنت و تلفن همراه خبری نبود و حتی تلویزیون هم جز ساعاتی محدود در عصر و اواخر شب برنامه سرگرمکننده نداشت، رمان خواندن یکی از مهمترین سرگرمیها برای گذران تابستانهای گرم و بلند و طولانی اهواز بود. تقریبا تمام کسانی که دور و برم بودند، از خواهر و برادر و دوست و فامیل، در این سرگرمی شریک بودند. حالا که فکرش را میکنم لذتش هم کم نبود خصوصا زیر غرش دائم و خنک کولرهای گازی که بهشتی کوچک را در دل ظهرهای جهنمی تیر و مرداد اهواز میآفرید. چون در آن روزها حتی کتاب هم به اندازه امروز، و بهمدد نسخههای الکترونیکی، فراوان و ارزانیاب نبود، یکی از مهمترین راههای تامین مایحتاج خواندنی این تابستانهای طولانی مبادله کتاب بود؛ لذا چیزی به نام خواندن تخصصی و جهتدار برای ما وجود نداشت. تقریبا همهرقم داستان و رمانی میخواندیم؛ یعنی هر کتابی که در کتابخانهها بود و قابلیت مبادله داشت. از بربادرفته و بلندیهای بادگیر تا تاراس بولبا و آناکارینا، از آگاتا کریستی و کانن دویل تا فهیمه رحیمی و میکی اسپلین؛ در دل همین روزهای پرمبادله بود که نمیدانم از کجا و در ازای کدام کتاب یکی از مشهورترین رمانهای محمود به دستم رسید: همسایهها
همسایهها نقطه عطفی در مسیر رمانخوانی من بود. اصلا رمان و داستان نبود؛ خود زندگی بود. اهواز بود، از زاویهای که کمتر دیده بودم. یک غریبۀ آشنا بود. یادم است تا مدتها پس از تمام شدن رمان هر وقت خیابان امام (پهلوی) را از سمت پاداد (محلی که خانه پدریم در آن است) به سمت رودخانه بالا میرفتم، احساس میکردم خالد (شخصیت اول رمان همسایهها) هم یکجایی همین دور و بر مشغول پرسه زدن است. حتی کارخانه ریسندگی اهواز را هم، که بعدها موضوع پایاننامه ارشدم شد و چون بسیاری از بناهای تاریخی دیگر این شهر امروز تخریب شده، از همانجا شناختم. با همسایهها من اهواز را شناختم، با همسایهها «اهوازی» شدم و این، آنگونه که در ادامه توضیح خواهم داد، کم موهبتی نبود.
اهواز شهری چند قومیتی و بهنسبت جوان است (کل تاریخ جدید شهر بهزحمت کمی بیش از صدوبیست سال قدمت دارد). برای من که بخشی از سالهای آغازین کودکیام را در تهران گذرانده بودم، از همان آغاز طبیعی بود که هر که از من میپرسید کجایی هستی؟ بگویم «اهوازی»؛ اتفاقا در تهران این پاسخ، پاسخ غریب و ناآشنایی هم نبود، مشکل از روزی آغاز شد که به اهواز برگشتم. در اهواز، اهوازی بودن چندان آشنا نبود. هربار که در پاسخ پرسشِ معمول «کجایی» بودن، میگفتم اهوازیم، مخاطب -فرقی نمیکرد آشنا باشد یا غریبه، کوچک باشد یا بزرگ- بلافاصله میپرسید نه منظورم این است «اصالتاً» کجایی هستی و این جمله در سر من چون پتکی بود که انگار اهواز، شهری که از بدو تولد «شهرم» بود، خود اصالتی ندارد. با همسایهها اهواز برایم اصالت یافت. شاید جملهای که سالها بعد در کتاب در جستجوی هویت شهری اهواز نوشتم از همینجا میآمد: «"احمد محمود"، شانی جداگانه دارد. شانی که تنها از اهوازی بودن این نویسنده و تولد آثارش در اهواز ناشی نمیشود، بلکه بیش از اینها به "تولد اهواز" در آثار او باز میگردد».
این روزها وقتی خبر ویرانی خانه محمود را می شنوم، انگار در درونم چیزی فرو می ریزد. ویرانی خانۀ نویسندهای که نامش با نام یک شهر گره خورده کم از ویرانی آن شهر ندارد. احساس میکنم کمر همت بسته ایم تا کاری را که صدام هم نتوانست انجام دهد، خود به سرانجام رسانیم. کارهای نیستم؛ اما به جای تمام مسوولان این شهر از روی شهیدان شهرم شرمندهام. از برادر خودم، از برادر محمود و از تمام خواهران و برادران شهیدی که غریبانه در خاک این شهر آرمیدند تا اهواز شهری آباد بماند و امروز ...
خانهام ابری است
یکسره روی زمین ابری است با آن.