در ۲۵محرم سال ۱۳۲۶ق در تهران سوءقصدی به جانِ محمدعلیشاه قاجار رخ داد. عینالسلطنه این سوءقصدِ نافرجام را از دو دیدگاه مختلف روایت کرده است. این روایتها از این نظر جالب است که میتوان مسیر حرکت شاه و همراهانش را از کاخ گلستان تا محلِ سوءقصد، روی نقشۀ عبدالغفار دنبال و در شهرِ تهرانِ امروز جستجو و مکانیابی کرد. افزون بر این، دو روایت تفاوتهایی نیز با هم دارند که قابل تأملاند.
سوءقصد به جان محمدعلیشاه قاجار به نقل از روزنامۀ خاطرات عینالسلطنه
«{محرم سال ۱۳۲۶ق} دیشب پیشخانۀ {محمدعلی}شاه را به دوشان تپه بردند. امروز تتمۀ آن میرفت. جلوی انبار که نزدیک سبزه میدان است بارها را گذاشته بودند. مختصر سه ساعت به غروب مانده{خانۀ عمادالسلطنه رفتم.}{…}مشغول دستنماز بودم {دایۀ عمادالسلطنه}آمد زیر کرسی نشست. بعد از احوالپرسی در کمال بیاعتنائی گفت مرتضی{پسرش} از بازار میآمد گفت دو نفر فراش را توی کالسکه گذاشته بودند میبردند. گفتند به {محمدعلی}شاه تیر انداختند و به اینها خورده است. حاضرین آهی کشیده{…}. من چندان متحمل نشدم و برخاسته نماز کنم.{…} اندرون آمدم مشغول نماز شدم. دیدم صدای مؤتمن دیوان آمد و فریاد میکند آقا، آقا.{…}. بیرون اطاق، کاغذی معتضدالممالک به دست من داد دیدم نوشته مؤتمن دیوان آمده میگوید به{محمدعلی}شاه تیر انداختهاند.{…}فوراً حشمت الدوله را صدا زده تفصیل را بیان کردم. خیلی مضطرب و پریشان شده گفت من بروم وزیر داخله را اطلاع بدهم. او رفت من کالسکه نشسته حرکت کردم.{…}من راست دربخانه رفتم. حیاط تخت مرمر و باغ خلوت بود، وارد نارنجستان شدم. جمعی از اهل خلوت{محمدعلی}شاه بودند و گفتند شاه اندرون رفتند. وزیر دربار، امیر بهادر جنگ رسیدند که هر دو همراه شاه سوار بودند، آنها تفصیل را گفتند.
اتومبیل {محمدعلی}شاه جلو بود و پشت سر آن کالسکۀ شاه میرفت. ما هم با وزیر جنگ، سردار منظم حاکم طهران، رضا بالا رئیس پلیس و جمعی از عملۀ خلوت اطراف کالسکه از میدان توپخانه و خیابان پستخانه گذشته سر سهراه که به تکیۀ بربریها و خانۀ ظلالسلطان میرود که در ضلع آن سه راه عکاسخانۀ میرزا عبدالباقی میباشد و مقابل آن دکان بقالی و قصابی و کاروانسرائی که این دکاکین مقابل با عمارت و بالاخانههای ظلالسلطان است که حالا پسرش اکبر میرزا مسکن دارد. در این مختصر پیچ که باید داخل خیابان مقابل عمارت و بالاخانههای اکبر میرزا شد از سمت عکاسخانه یک بُم به سمت اتومبیل انداخته شد، بلا درنگ بُم دیگر. صدای این دو بُم بقدر دو توپ بود. اتومبیل و جمعیت اطراف آن و کسبه و تماشاچی، فراش سوار و ژاندارم بهم ریخته کالسکۀ شاه ایستاد. شاه مضطربانه بیرون آمده و ما هم پیاده شدیم. سه چهار قدم شاه را پیاده آورده آن وقت هم از سمت راست که عکاسخانه و پشتبام آن باشد که بُم را خالی کرده بودند هم از سمت چپ که پشتبام دکاکین باشد که مقابل و روبهروی بالاخانههای ظلالسلطان است از هر سمت سه تیر که شش تیر باشد تفنگ گلوله خالی شد. بهیچ کدام از ماها نخورده فوراً شاه را به یک خانۀ محقری که درش باز [بود] و اهل خانه برای تماشای عبور شاه ایستاده بودند وارد کردیم. سوار و جمعیت و ملتزمین رکاب خواستند شلیک کنند. امیربهادر میگفت من مانع شدم. بعد از چند دقیقه شاه را بیرون آورده پیاده راه افتادیم. قدری رفته کالسکۀ شاه که خود را آزاد دیده بود به سمت ما آمد. فوراً شاه را نشانده و به ارگ مراجعت کردیم.{…}دم در اندرون که شاه پیاده میشود {وزیر جنگ}هم پیاده شده یک مرتبه نوکرهای شخصی آذربایجانی شاه قمه و تپانچه را کشیده به مشارالیه حمله میکنند که تو حاکم طهرانی، پلیس تو باید مواظب باشد. ما تو را قطعه قطعه میکنیم. خود شاه به نفس نفیس مبارک ظفرالسلطنه را بغل گرفته دست جلوی قمه و تپانچهها میبرد و او را همینطور وارد اندرون کرده و به جائی مطمئن میگذارد. این حرکت نوکرهای شاه برای این بود که قرار بود شاه از خیابان چراغ گاز برود وزیر جنگ گفته بود این راه خوب نیست. از سمت مجلس بروند و اصرار کرده بود.»[۱]
سوءقصد به جان محمدعلیشاه قاجار از زبان ظفرالسلطنه حاکم وقت طهران
«{…}روزی از حضرت والا شاهزاده ظفرالسلطنه قضیۀ بمب انداختن به محمدعلیشاه را جویا شدم. آنچه ذیلاً تحریر میشود عین فرمایشان معظمله است: {…}آن روز من دربار بودم. شاه با تقیزاده و مخالفین خود از وکلا مدتها خلوت کرد و بعد از رفتن آنها امر فرمود بُنۀ مختصری دوشان تپه برود و برای خودش هم کالسکه و مال حاضر کنند. من هم وزیر جنگ بودم و هم حاکم طهران. نمیدانم چه شد به خیالم افتاد تا دم دروازه با شاه بروم. عصر هم در یکی از سفارتها عید بود، جشن بود، چه بود که میبایست با لباس رسمی آنجا هم بروم. به آدم خودم گفتم مال سواری برای من از خانه بیاورد. کالسکه و لباس رسمی من هم بیرون دروازه باشد، شاه را آنجا رسانیده لباس خودم را عوض کرده با کالسکه به آن سفارت خانه بروم. شاه به کالسکه نشست . من دست راست او بودم، امیربهادر دست چپ. تمام راه را شاه با من صحبت میکرد تا سر پیچ خیابان پستخانه. اتومبیل شاه که جلو میرفت مقابل کوچهای که به تخت بربریها میرود رسید. یک مرتبه یک بمب به سمت آن پرتاب شد. محترق [شد] و صدای مهیبی کرد. همه بهم ریختند و یک مرتبه من ملتفت شدم که جز من و جلودارم حسن قراباغی و کالسکهچی که سوار اسب است احدی دور شاه باقی نمانده است. در این بین بمب دیگری صدا کرد که آن را برای ما نینداخته بودند، بلکه برای مغلطه و برای فرار خود انداختند. حسن جلودار من تفنگ را از دوش برداشته میخواهد مردم را بزند. من به هزار مرافعه او را مانع شدم. شاه از کالسکه بیرون آمد. من هم پیاده شدم{…}شاه را به اولین خانۀ خیابان داخل نمودیم.{…}من برای نظم، برای تمشیت بیرون بودم. مردم و سوارها و فراش و یساور را که آرام کرده پلیس برای امنیت گذاشتم داخل خانه شدم. در این غیبت حضرات برای من مایه گرفتند که ظفرالسلطنه خبر داشته و برای اجرای همین مقصود هم با شما سوار شده است. آن بیفکر هم باور کرد، در حالی کن در طرف راست کالسکۀ او سوار بودم. همان سمتی که بمب انداخته شد، اگر زیر سر خودم بود همچو کاری نمیکردم. شاه را از خانه بیرون آورده دورش را گرفتیم تا درب اندرون پیاده آوردیم تا توی دالان اندرون، آنجا که صدای زنها شنیده میشد من و امیربهادر و مجللالسلطان و جمعی همراه رفتیم. آنجا شاه برگشت و مشغول کتک زدن من شد. توی سرم، توی صورتم [میزد]. مجلل و خواجههای هم کمک کردند و یک کتک مضبوطی به من زدند. آن وقت مرا توی یکی از اطاقهای اندرون حبس کردند که من {…}منتظر آمدن فراشهای غضب و مرگ خودم بودم.یک مرتبه در باز شد و معتمدالحرم آغاباشی داخل شد. {…}آن وقت گفت به شاه مشتبه نموده بودند مرخصید. {…}از خانه برای من کلاه و کفش و لباس آوردند. تن کردم. آمدند که شاه احضار فرموده است. رفتم عذر خواست که آدمهای من میخواستند شما را بکشند و برای حفظ شما گفتم به آن اطاق بردند. اینک مرخص هستید.{…}این را هم بگویم امیربهادر، مجللالسلطان و خیلی از اعضاء خلوت حتی خود اعلیحضرت اصرار داشتند که از خانههای ظلالسلطان بمب انداخته شده لیکن من همه را انکار کردم و هرکس هم آن زمان پرسید گفتم ابداً از خانههای ظلالسلطان بمب انداخته نشد، از میان کوچه بربریها بود.»[۲]
کتابنامه
سالور قهرمانمیرزا (قهرمان میرزا عینالسلطنه). روزنامه خاطرات عینالسلطنه. به کوشش مسعود سالور و ایرج افشار، ۱۰ج، تهران: اساطیر، ۱۳۷۴.