در این جستار کوشش بر آن است که خوانشی از رمان نود و سه با نگاه به مکانمندی و زمانمندی انسان اواخر قرن هجدهم فرانسه ارائه شود. اینکه چگونه رمانی مانند نود و سه توانستهاست زیستجهان و تأثیرپذیری متقابل انسان و مکان زندگی او را در زمانهای خاص و چگونگی و حضور و ظهور فضای زیسته و تجربه انسانی از مکان را به تصویر بکشد. انقلابی که معنای مکان و زمان را دگرگون کرد، همه جهان را درنوردید و نظم کهن را زیر و رو کرد.
رمان نود و سه آخرین رمان ویکتور هوگو است و به وقایع انقلاب فرانسه در سال ۱۷۹۳ میپردازد. سالی که در آن حوادث سرنوشتساز و پر تلاطمی مانند جنگهای داخلی و خارجی، اعدام شخصیتهای مانند لویی شانزدهم و ماری آنتوانت، دانتون، مارا و روبسپیر اتفاق افتاد.
این رمان را میتوان از زوایای مختلف چون ساختار روایی و ... مورد بازخوانی قرار داد، اما آنچه من در این جستار در پی آنم، توصیفی از چگونگی آشکارگی مکان در رمان و به واقع گفتگوی میان انسان و مکان زندگی او در یکی از مهمترین مقاطع تثبیت مدرنیته است. آشکار کردن نحوه بروز و ظهور زیست جهان یک دوره تاریخی خاص که خود را بیش از پیش در ادبیات و هنر نشان میدهد، به ما کمک میکند که بدانیم انسان آن دوره چه طرحافکنی نسبت به هستی داشته است و جهان چگونه برای او آشکار میشدهاست و مکانی که او تجربه میکرده است، چگونه در انتخابهای او و نگاهش به آنچه در افق آینده خودنمایی میکرد، تأثیر گذاشته است.
مدرنیته و تأثیرات پسینی آن، باعث شده بود که روح زمانه و به تبع آن کالبد زندگی و روح مکان دگرگون شود و این دگرگونی در ادبیات نیز خود را نشان دهد و در عینحال، خود بر سرعت بخشیدن به تحولات جامعه یاری رساند.
رمان، حکایت شورش منطقه بریتانی در شمال فرانسه است که رهبری آن را پرنس منطقه بریتانی، مارکی دولانتولاک به عهده دارد. او در این نبرد از انگلستان کمک میگیرد و در برابر او ویکنت فونتنه که نوه برادر مارکی و اشرافزاده جوانی به نام گوون است قرار دارد. گووَن با اینکه زیر نظر کشیشی به نام سیموردن تعلیم دیده و بزرگ شده است، به جوانی جمهوریخواه با عقاید آرمانگرایانه، اخلاقمدار و انعطافپذیر تبدیل شده است که انسان را والاتر از تئوری و ایدئولوژی میداند. اما خود سیموردن به عنوان ضلع سوم شخصیتهای رمان، انقلابی تندرو و عقلگرایی متعصب است که به آرمانهای انقلاب بی هیچ چون و چرایی پایبند است. در جایی از رمان، هوگو میگوید که انسان بالاتر از جمهوری یا سلطنت است و به نظر میرسد این جمله مانیفست هوگو است که در چهره گوون تجلی یافته است.
داستان با حرکت هنگی از نظامیان پاریسی به سمت جنگلهای وانده برای سرکوب شورشیان بریتانی آغاز میشود. فضای وهمآلود جنگل از همان آغاز ترسیم میشود؛ نظامیان در میان درختها، زنی ژندهپوش به همراه سه فرزندش را پیدا میکنند که همسرش کشته شده و خانهاش در روستا به آتش کشیده شده است. زنی که تفاوت آبی(جمهوریخواه) و سفید(سلطنتطلب) را نمیداند و تنها مادر است و وقتی به اصرار از او میپرسند طرف کی هستی؟ میگوید با بچههایم هستم. بعدها در طول رمان میبینیم که این زن استعارهای است از وطن و کودکانش استعارهای از آینده که نهایتا از دل آتش جنگ جان سالم به در میبرند.
در قسمت دوم رمان، مارکی دولانتولاک سوار بر کشتی شده و قرار است قسمتی از ساحل را با کمک عرادههای توپ اشغال کند تا نیروهای انگلیسی از آن نقطه به بریتانی نفوذ کنند و به یاری سلطنتطلبان بشتابند. یکی از توپها به طرز دراماتیکی از کنترل خارج میشود و خسارت زیادی به کشتی میزند و نهایتا کشتی اسیر امواج و غرق میشود، مارکی به کمک یکی از ملوانان و سوار بر قایق خود را به ساحل وانده می.رساند و گدایی به نام تلمارش که شخصیتپردازی بسیار برجستهای دارد و در مغاکی در جنگل زندگی میکند، او را نجات میدهد. نیروهای منطقه به مارکی میپیوندند و بسیاری از افراد هنگی که از پاریس آمدهاند، از جمله زنی که همراه سربازان شده بود را تیرباران میکنند و کودکان زن به تلافی اسارت ولیعهد خردسال یعنی لویی هفدهم به دست انقلابیون، گروگان گرفته میشوند.
در ادامه فضای داستان در پاریس و کنوانسیون میگذرد و اعضای برجسته کنوانسیون یعنی روبسپیر، مارا و دانتون تصمیم میگیرند کشیش سیموردن را با اختیارت تام به بریتانی بفرستند که بر کار گوون در صورت دستگیری لانتولاک نظارت کند. داستان با توصیف وانده و جنگلهای بریتانی و مردم آن، توصیف پاریس و کنوانسیون و شخصیت سیموردن و گوون پیش میرود تا به نبرد نهایی میرسد که در قلعه خانوادگی گوون و لانتولاک یعنی تورگ درمیگیرد. قوای جمهویخواه اکثریت دارند و سلطنتطلبان که تنها بیست نفرشان باقی ماندهاند، در قلعه محاصره میشوند و نهایتاً شکست میخورند. کودکان زن هم در یکی از اتاقهای قلعه که کتابخانه تاریخی خانواده است، بیخبر از همه جا در خوابند و قرار است در صورت حمله جمهوریخواهان قربانی شوند. بلاخره لانتولاک و چند تن از یارانش در پایان نبرد از راه مخفی قلعه فرار میکنند و قلعه را یکی از سلطنتطلبان آتش میزند.
در اینحال کاری از دست جمهوریخواهان که در پایین قلعهاند برنمیآید. اما لانتولاک در حین فرار صدای ضجه و فریاد مادر کودکان را میشنود و دوباره از راه مخفی به برج برمیگردد و به وسیله نردبانی که در کتابخانه قرار دارد، کودکان را به پایین میفرستد و خود را تسلیم میکند و در سیاهچال زندانی و به مرگ با گیوتین محکوم میشود. پس از نجات کودکان از سوی لانتولاک با به خطر انداختن جانش در صورتی که میدانست با این کار آینده سلطنت را به وضوح در معرض خطر جدی قرار میدهد، گوون دچار بحران وجودی می.شود چرا که عمویش انسانیت را به سلطنت ترجیح داد. گوون تصمیم میگیرد به خاطر این فداکاری اخلاقی، به دیدار عمویش در همان سیاهچال قلعه برود، شنل عمویش را بر دوش بیاندازد و گناه او را به گردن بگیرد و قربانی شود. پس از این کار روز بعد در کمال ناباوری و غم سربازان زیردست و با قضاوت سیموردن، گوون با گیوتین اعدام میشود. و رمان با سرنوشت تراژیک چوانی اخلاقی و آرمانگرا از اشراف که گذشته را رها کرد و راه جمهوری را برگزید و با فرار لانتولاک و خودکشی سیموردن به پایان میرسد.
رمان نود و سه صدای انقلاب است و دگرگونی، صدایی که پژواکش از ویرانی باستیل در ۱۷۸۹ تا قریب به یک قرن بعد همه جهان را درنوردید و با خود تغییر دیدگاهها و سیاستهای ملی و جهانی، فلسفه، ادبیات و تفکر جدید، جنگهای طولانی، تغییر شغلهای کهن و ایجاد شغلهای جدید را به همراه آورد. انقلابی که موجب جنگ میان دو قسمت فرانسه شد، جنگی میان پاریس که روح جدید در آن حلول کرده بود و سرعت و شتابش هم نگرش و سیاست و هم زیستجهان مردم را تغییر میداد، با بخش دیگری که میخواست سکون و رازآمیزی گذشته را به هر قیمتی حفظ کند. جنگ گیوتین بهعنوان استعارهای از تغییر سریع و حذف گذشته که امکان جابجایی داشت و تا دل جنگلهای بریتانی نفوذ کرد، با برج فئودالی تورگ و سیاهچال رازآمیز و به ظاهر ایستا و نفوذناپذیرش. جنگ بورژوازی با فئودالیسم. پیر با جوان، شهر با روستا و...
فضای اصلی رمان بر خلاف بینوایان یا داستان دو شهر دیکنز، در پاریس نمیگذرد، بلکه منطقه نفوذناپذیر بریتانی است که آخرین دژ مخالفان انقلاب است.
رمان تنشهای به وجود آمده در جامعه فرانسه در سالهای انقلاب را نشان میدهد. انقلابی که در ادامه انقلاب صنعتی ۱۷۶۰ در انگلستان و ظهور مدرنیته و عصر روشنگری بود و صدای جمهور مردم شد. صدایی که این بار بر خلاف نمونه یونانی-رومی، دموکراسی را برای همه مردم میخواست و نظم کهن را برانداخت تا افراد بیشتری بتوانند تصویر آینده خود را در آن ببینند. طبیعی بود که از دل چنین تلاطمات و چشماندازی که ترسیم میکرد، تفسیری نو از گذشته و حال و آینده سر برمیآورد. آدمیان رویایی مشترک یافتند و برخی با شتاب به سوی آن قدم برداشتند، برخی ترسیدند و به ریسمان گذشته چنگ زدند و گروهی دیگر کوشش کردند درهمتنیدگی زمانها و پیچیدگی حرکت را ببینند و روایت کنند. اگر سیاستمداران از دسته اول و دوم بودند، هنرمندان و برخی فیلسوفان بیشتر از دسته سوم بودند. این کشاکشها به درگیری و جنگ داخلی پس از انقلاب منجر شد. جنگی میان هواداران نظم کهن که به افرادی چون ادموند برک فیلسوف محافظهکار تأسی میجستند، انقلابیون نیز به دو دسته تندروتر و میانهرو تقسیم میشدند. سال ۱۷۹۳ سالی بود که درگیریها و تصفیههای خونینی میان این سه گروه روی داد و رمان نود و سه روایتی درخشان از این فضا است.
آنچه در خواندن آن برای من اندیشهبرانگیز بود، متأثر از نگاه پدیدارشناسانه به معماری و شهر نحوه سکونت انسان فرانسوی قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم، تأثیر شکل سکونت و تجربه زیسته با همه ابعاد آن، بر موقفی که شخص در برابر تغییرات جامعه آن زمان در حرکت به سمت مدرنیته اتخاذ میکند و دیالکتیک میان انسان و زیستجهان او در این دوره است.
هوگو در این رمان همانند برخی کارهای دیگرش متأثر از انقلاب بوده است. شخصیتپردازی قهرمانان در رمان از پیچیدگی خاصی برخوردار است و خواننده هر آن میتواند با هر کدام از آنها، همذاتپنداری کند. در این رمان هم تأثیر از روسو و نوستالژی بازگشت به طبیعت و تقدیس آن و پاکی و معصومیت کودکی را میتوان پی گرفت، هم بازتاب نظرات آزادیخواهانه ولتر یا نظرات محافظهکارانه برک و هم عقلگرایی دکارتی، درست مانند زندگی و تجربه زیستن با همه تناقضاتش. اما به هر حال هوگو در این رمان متأثر از نگاه رمانتیک به ادبیات است. هرچند همین دیدگاه نیز با وجود نقدهایش به عقلگرایی صرف و رابطه انسان با طبیعت و.... خود ریشه در مدرنیته داشت. هوگو در جایی گفته بود: «حتی میتوان رویا را محاسبهپذیر کرد. از راه علم است که ما زیبایی شعر، و زیبایی اجتماعی را محقق خواهیم کرد... در مرحله کنونی تمدن دقت مولفۀ ضروری شکوه و جلال است و ذوق هنری نه تنها از آن کمک میگیرد بلکه با رویکرد علمی کامل میشود». (۲)
رویکردی که متأثر از جنبش روشنگری و علم مدرن است، شاید شنیدن چنین سخنانی از هوگو باورپذیر نباشد. چرا که میبینیم خیالی که از قلم او بیرون تراویده، تناقضات عقلباوری را به خوبی به تصویر کشیده است.
او شیوههای گوناگون زندگی در فرانسه آن زمان و تأثیرپذیری آنها از روح مدرن و طبیعت را بنا بر اعتقادی که بر تأثیر طبیعت بر انسان دارد به تصویر میکشد. همانطور که جنبههای پنهان و پیدای پاریس در رمان بینوایان به خوبی خود را نشان میدهد. شهر با همه آشوب و سرگیجهاش و آرامش و بیخبری در مناطق دورافتاده و تفاوتی که این دو مکان از نظر آشکارگی و سرعت زمان دارند، در رمانهای هوگو و بهویژه رمان نود و سه حضور دارد.
شهر و طبیعت خارج از آن برای هوگو موجودی زنده است، پدیده ای که زندگی در آن جریان دارد و نمیتوان آن را همانند ابژهای روانکاوانه مورد واشکافی قرار داد و باید پیچیدگیهای آن را دید. جنگل، دره، کلیسا، برج و کوچههای درهم تنیده شهر، وجوهی از خود را بر ما آشکار و وجوهی دیگر را پنهان میکنند و در این به دیده آمدن و از دیده رفتن، با ساکنان رمان یعنی قهرمانان داستان گفتگو دارند.
مکان، جایگاه کنش انسانی است و کنش انسانی مکان را روح میبخشد و بر پا میدارد. همانند دریای بیکرانی که همواره چیزهایی برای پنهان کردن دارد، مخاطب همواره وجوهی از مکانهای رازآلود و کشف ناشده را با خود حمل خواهد کرد. کلیسای نوتردام یا شبکه فاضلاب پاریس یا جنگلهای بریتانی و برج تورگ، همواره چیزی برای پنهان کردن از مخاطب دارند. راز از همانجا مخاطب را تسخیر میکند، بیرون میزند و ادامه مییابد و همان مسائل حل نشده و مکانهای کشفناشده هستند که رمانهای هوگو را امروزه نیز خواندنی کردهاند.
هوسمان جسم شهر پاریس را جراحی کرده بود، تا نور بر همه جا بتابد و همه چیز در برابر دید سراسربین انسان مدرن قرار گیرد، و این خود متأثر از توسعهگرایی فاوستی و حتی وجهی از آرزوهای سوسیالیستها و آرمانشهرگرایان اولیه در حل مشکلات شهر بود، اما او تنها به وجه کالبدی شهر نظر داشت، و از استعاره علوم بهداشتی و زیستشناسی و جراحی برای شهر استفاده میکرد و این میراث تا امروز نیز ادامه دارد. برای روح شهر چه اتفاقی افتاد؟ روح مکان از دست رفت یا به شکل شِکوِه برای گذشته، نوستالژی و خواست بازگشت به ریشهها و ... ادامه یافت؟ رازهایی که در گذشته ریشه داشتند به این راحتی قابل حذف نبودند و در همان دهه و دهههای بعد سر از ادبیات و تفکر و حتی نگاه به شهر و معماری و مرمت درآوردند تا به ما نشان دهند که روح مکان را نمیتوان به راحتی نادیده گرفت.
در اینجا لازم است مفهوم روح مکان و ارتباط آن با زیستجهان را از دید پدیدارشناسی معماری اندکی واشکافیم تا بتوانیم بازنمایی و بروز آن در رمان را بهتر درک نماییم.
ادبیات در ظهور و بروز موضوع زیستجهان در فلسفه و سپس پدیدارشناسی معماری نقش برجستهای داشتهاست و نوربرگ شولتز، معمارِ پدیدارشناس، معتقد است که فیلسوفان از ادبیات متأثر بودهاند. اینجاست که اهمیت خواندن رمان به ویژه رمانهای کلاسیک که تغییرات شهرها متأثر از جنبشهای مدرن را بهخوبی نشان دادهاند برای ما معماران و شهرسازان برجسته میشود: «بعضی از فیلسوفانی که به موضوع زیستجهان پرداختهاند، زبان و ادبیات را سرچشمه اطلاعات خود قرار دادهاند. چرا که شعر و ادبیات قادر است آن کلیتهایی را که از علم دوری میگزینند، متمرکز سازند و نشان دهند که ما چگونه میتوانیم فهم مورد نیاز خود را به دست آوریم» (۳)
در این نحله تفکر به تأسی از هایدگر میان نحوه سکنی گزیدن و هویت فردی و اجتماعی آدمی پیوند معنادار برقرار است و از سویی نحوه سکونت ارتباط وثیقی با مفهوم روح مکان دارد.
نوبرگ شولتز مفهوم روح مکان را از واژه رومی genius loci اخذ کرده است. این مفهوم به گوهر مکان اشاره دارد و برابر نهادی است که انسان باید با آن همنوا شود تا قادر به ارتباط درست با طبیعت و همنوایی با خصلت مکان برای برپایی معماری شود. (۴)
در این دیدگاه هر مکانی دارای روح مخصوص به خود است و جغرافیا مفهومی کمی و قابل اندازهگیری نیست، بلکه مکانها دارای معناهای انباشتهای هستند که آدمی در طول تاریخ سکونتش بر روی زمین، سعی در همنوایی با این روح مکان داشته تا قادر به باشیدن باشد. مکان چونان بعدی وجودی تجربه می شود نه مفهومی ریاضی دارای بعد و امتداد، بلکه روح مکان همان گوهر مکان است. انسان مفاهیم تجربه شده و خصلتهای مکان را گردآوری میکند تا برای خود یک تصویر جهان یا خرده جهان بسازد که جهان او را عینی میسازد. در برپاداری این خرده جهان آدمی متاثر از روح مکان است و در عینحال خود به آن روح میبخشد.
به عبارتی نحوه فهم انسان از خصلتهای طبیعی مکان، آن را به خصیصههای بنیادین انسانی(اگزیستانسیالها) مرتبط میسازد. آدمی نیروهای طبیعت را به عنوان نیروهای زنده تجربه میکند و برپاداری مکان زیستش را بر مبنای این فهم پیش میبرد. و این فهم متأثر از زیستجهان هر دوره تاریخی است. در این نگاه مکانی که آدمی برپای میدارد، صرفاً کارکرد ابزاری ندارد بلکه واجد ساختارهایی است که تجسد دهنده فهم انسان از محیط هستند. و همین محیط به نحوه زیست آدمی معنا میبخشد و آن را تحت تأثیر قرار میدهد. بهعبارتی میان انسان و مکانی که برپا میدارد، همواره رابطهای دوسویه و دیالکتیکی برقرار است و نحوه برپایی مکان خود متأثر از روح زمانه است.
در رمان ۹۳ طبیعت بریتانی در شمال فرانسه در آن دوره تاریخی و همچنین ویژگیهای پاریس متأثراز مدرنیته تصویر شده است. در این رمان هوگو به وضوح انسان اهل بریتانی را متأثر از روح مکان منطقه میداند و روح مکان را در پاریس به صورت جهانی آزاد و فارغ بال که در حال پوستاندازی است، به تصویر کشیده است.
دگرگونی ناشی از انقلاب، در همه جای فرانسه با استقبال روبرو نشد، بخشی از جامعه کماکان نمیخواستند سلطنت و کلیسا را رها کنند. هوگو نبرد وانده را پیکار اندیشه محلی با اندیشه جهانی و پیکار محلی گرایی روستایی با میهنپرستی میداند. اما بریتانی چگونه جایی بود یا به عبارتی بریتانی در رمان چگونه تصویر شده است؟
هوگو در رمان این ولایت کهن را به مردابی تشبیه میکند که چون آب راکد با جنب و جوش در تضاد است؛ «بادی که میوزید به وجدش نمیآورد، آشفتهاش میکرد... هر بار که در مرکز یعنی پاریس، انگیزشی ایجاد میشد، این رویداد مردم بریتانی را به قیام وا میداشت؛ بگذارید آرام باشیم، از جان ما چه میخواهید؟ مردابنشینان چنگکشان را برمیدارند و بیشهنشینان تفنگشان را، همه تلاش¬ های ما، ابتکار ما در قانونگذاری و تعلیم، دانشنامههای ما، فلسفه و نبوغ و افتخارات ما، به اورو (در بریتانی) که میرسید عقیم میماند. بوتهزار فائو در برابر محافل پرآشوب میادین شهرها شورش میکند».(۵)
روح مکان در بریتانی از دید هوگو اینگونه توصیف شده است:
«جنگلهای بریتانی مانند شهرهای تودرتو و درهمتنیدهای بودند که روشنگاههای اندکی به سوی آسمان داشتند. انگار درختان و ریشههای درهمتنیدهشان آدمیان را تنگ در آغوش سکوت و سکون خود گرفته بودند. در زیر این جنگلها چاههایی برای مخفی شدن وجود داشت که دهانههایشان را با شاخه و سنگ پوشانده بودند. ابتدایشان عمودی بود، سپس دهانه عریض میشد و به صورت افقی به اتاقهایی تاریک منتهی میشد. قدمت این مغارهها شاید به روم باستان و تعقیب و گریزها و جنگهای مردم آن سرزمین میرسید. هرگاه جنگ میشد یا شرایط استثنایی پیش میآمد مردم به این مغاره ها پناه میبردند. در دوران جمهوری نیز مردم این ناحیه سر به شورش برداشتند و در تبانی با جنگلی که چنین اتمسفری برایشان فراهم کرده بود، به این پناهگاهها پناه بردند. در این پناهگاهها که شبکهای ناشناخته از حجرهها، نقبها و دالانها بود، روستاییان تشکیلات نیرومند شورش چند سالهشان بر ضد جمهوری را سامان میدادند... به موقع از زیرزمین و از دالانهای تاریک بیرون میآمدند و دوباره مانند کوتولهها در داستانهای شمال اروپا زیر زمین مخفی میشدند. جنگلهای ناحیه با راههای پر پیچ و خم و پراکنده به هم وصل میشدند. کاخهای قدیمی به شکل دژ بودند و آبادیها به شکل اردوگاه و مزارع محوطههای محصور. این شبکهها و حصارهای درختان و آبکندها، جمهوریخواهان را به دام میانداخت. ارتباط میان مردم فرد به فرد و جنگل به جنگل و روستا به روستا بود».(۶)
هوگو در اینجا تٱثیر روح مکان بر مردم منطقه را آشکار میکند، از دید او: «شکل زمین انسان را به کارهای زیادی وامیدارد و بیش از آنچه تصور شود همدست انسان است. با مشاهدۀ برخی مناظر خشن، مایلیم انسان را بیگناه و جهان آفرینش را گناهکار بدانیم. گویی طبیعت محرکی خاموش است...». (۷)
شولتز نیز از قضا در کتاب روح مکان قسمتی را به توصیف ویژگیهای خاص طبیعت شمال اروپا و بریتانی و تنوع در برجستگیها و خصلتهایی چون وحشی بودن و بکر بودن جنگلهای آن اختصاص داده است. از دید او صخرهها، حفرهها، بیشهزارها و چمنزارها و تپهها و آشکارگی آسمان که از میان انبوه درختان به هم فشرده تجربه میشود، از ویژگیهای خاص این منطقه است. در چنین طبیعتی، انسان با انبوهی از نیروهای طبیعی مواجه است. در پس هر تپه و صخرهای مکانی نو وجود دارد، ساختارها خرد و در هم تنیدهاند و اسطورههایی مانند کوتولهها، عفریتهها یا ترولها در چنین فضایی بارور شدهاند. تا جایی که حتی امروز هم انسان شمالی این موجودات را در خود حمل میکند و زمانی که میخواهد «زندگی» کند شهر را ترک میگوید تا رمز و رازهای چشماندازهای شمالی را تجربه کند، و بدین منظور به دنبال روح مکانی میگردد که باید برای به دست آوردن پایگاه وجودی آن را ادراک و تجربه کند. چنین جهانی تحت عنوان جهانی رمانتیک توصیف میشود. جهانی که تجربه آن انسان را به گذشتهای دور باز میگرداند و همنوایی و همسویی با طبیعت در آن مهم است و فرد «مخفیگاه» خود را در طبیعت میجوید و خانه در آن به مثابه قلعه است.(۸)
با خواندن این بخش از کتاب روح مکان شولتز و توصیف او از طبیعت بریتانی، متوجه همسویی میان توصیف او و هوگو میشویم.
هوگو این روحیه تعصب بر سنن کهن را برآمده از افقهای بسته ناحیه و همانند حفاظی از تاریکی در برابر روشنایی و جهالت در برابر حقیقت و عدالت، میداند. از دید او افقهای باز روح آدمی را به سوی افکار بزرگ هدایت میکند و افقهای بسته به سوی افکار حقیر و نبرد برای پیشرفت از همین جا آغاز میشود. منظور او از افق بسته سبک زندگی روستایی اهل بریتانی بود که ارتباط محدودی با مناطق جز خود داشت، معماری خانهها صدها سال به یک شکل تکرار شده بود و عادت به شنیدن هر روزه زنگ کلیسا و تضرع در برابر محراب و پوشیدن لباسهای یکسان که متأثر از نیاکان سلتی بود نسل به نسل تکرار میشد. رابطه فئودالی در تمام شؤون، قسمت مهمی از زیستجهان چنین انسانی بود؛
«او عادت به سکوت و سکون عمیقی داشت که از طبیعتش به ارث رسیده بود. چه بسا ساعتهای متمادی در ساحل خلوتی میایستاد و در سکوت به اعماق دریا گوش میداد».(۹)
اما آیا مگر همین مکان را انسان برای زیستن نمیسازد؟ آیا این مکان است که آدمی را میسازد یا آدمی است که مکان را برپای میدارد؟ به نظر میرسد که هوگو نیز مانند پدیدارشناسان، به رابطه دیالکتیکی میان مکان و انسان پرداخته است. به قول یان گل: «ابتدا ما شهرها را میسازیم و سپس شهرها ما را میسازند.» (۱۰)
به عبارتی میتوان گفت روح زمانه روشنگری که عقل را نقطه عزیمت فهم بشری میداند، هنوز در منطقه بریتانی راه نیافته است. برای همین سلطنتطلبان، محافظهکاران و حافظان نظم کهن و شوالیهگری، آنجا را آخرین قلعه دفاع خود قرار میدهند.
جال چنین مردمی در این طبیعت اسرارآمیز، زیستی همساز با آن یافته بودند و تابیدن نور تغییر به چنین جنگلی برای روستایی اهل بریتانی که برج و قلعه قدیمی فئودالی را تنها گرانیگاه و نقطه اتکای این قلمرو بزرگ میدانست غیر قابل قبول بود. جنگ انقلابیون با چنین مردم و چنین طبیعتی بود، روشنگری میخواست آخرین نقاط اتکای نظام قدیم را به گورستان بفرستد و با ذهنیت چنین مردمی مبارزه کند. انقلاب و تغییر اجتنابناپذیر بود و به زور و حتی ناخواسته راه خود را باز میکرد چرا که هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود. انقلاب در پی زدودن رازها و نور تاباندن به اعماق سیاهی بود که از قرون گذشته به ارث رسیده بود. وانده با جنگلهای تودرتو و شبکههای تاریک زیرزمینی و مردمانی که به گذشته وفادار مانده بودند و قلعهای نیمه ویران که نماد وانده و خانواده گوون بود، نتوانست در برابر این همه شور و حرکت مقاومت کند.
از آن سو اگر اهالی بریتانی در همنوایی با طبیعتشان، در برهه انقلاب در برابر امواج انقلاب مقاومت کردند، روح مکان در پاریس متأثر از رنسانس، انقلاب صنعتی و انقلاب کبیر تغییر کرده و از تحولات کند و بطئی و مبتنی از سنت زیسته، دگرگونیها در شهر در مقطع انقلاب شتاب روزافزونی گرفتهاند که در رمان تصویر شده است.
پاریس با همه جلوههای رنگارنگ و تضاد درونی شدهاش، جلودار این تغییر بود و امواج انقلاب آن را درنوردیده بود. در این سالها انسان پاریسی از اتاقهای زیر شیروانی و کوچههای تنگ و تاریک به میان اجتماع آمده بود و زندگی نویی را با دیگران و در جماعت مشق میکرد.
پاریس و حس مکان و حال مردمان در سال ۹۳ در رمان چنین توصیف شده است:
«همه با هم زندگی میکردند؛ سر میزی که جلوی در بود غذا میخوردند. زنها روی پلکان جلوی کلیساها مینشستند، نوار زخمبندی درست میکردند و مارسیز میخواندند. گذرگاههای مونسو و لوکزامبورگ میدان مشق شده بود و سر هر چهارراهی، در دکانهای اسلحهسازی، کارگران سخت مشغول کار بودند... از هر زبانی تنها این کلام شنیده میشد: «صبر باید کرد، داریم انقلاب میکنیم.» همه چون قهرمانان لبخند میزدند. مانند آتنیها در جنگ پلوپونزی به تماشاخانه میرفتند».(۱۱)
سلطنت فروپاشیده بود و شهر رنگ عوض میکرد، نشانهای دربار و اشرافیت و مجسمهها و تاجها سر از کهنهفروشیها درآورده بود. ظروف کلیسا به شرابخوری تبدیل شده بود، بساط میهمانی اشراف در تالارهای پر زرق و برق جمع شده بود و کنتها و کنتسهای باقیمانده برای امرار معاش به هر کاری دست میزدند. آری پاریس نجیبزادگان را از سالنهای پرنور و وسیع به مغاکهای تاریک پس رانده بود و ساکنان مغاکها را صاحبان شهر و خیابان کرده بود. حتی نام خیابانها و ماهها عوض شده بود، رسوم کهن کنار زده میشد و با وجود سختیها و قحطیها، امیدی نو در جامعه موج میزد. به ویژه پس از دوره ده ماهه حکومت وحشت، صدای رقص و موسیقی از هر کوی و برزن بلند بود و اگر چه قرن جدید با شکست جمهوری و پادشاهی ناپلئون آغاز شد و دیری نپایید که اشرافیتی جدید در قالبی دیگر سربرآورد، اما باز هم روح تغییرخواهی پاریس در برابر آن ساکت ننشست و کمون پاریس را در سال ۱۸۴۸ رقم زد. چیزی برای همیشه تغییر کرده بود و آن خود تغییرناپذیری بود. روح پاریس هر حصاری را در هم میشکست و به سوی رهایی میرفت و این روند دههها طول کشید.
«آری پاریس اینگونه جولان میداد: این شهر آونگ تمدن شده بود».(۱۲)
و این تغییرات سریع که خود را در سیمای شهر هم نشان میداد و در این رمان و سایر رمانهای قرن نوزدهم به ویژه آثار بالزاک تبلور آن را میبینیم، و از سوی دیگر خشونت افسار گسیخته انقلابیون در حذف هر آنچه نشان از گذشته داشت و دید خطی به تاریخ و مکان، منجر به سربرآوردن نوعی نوستالژی و دلتنگی برای گذشته شد که خود را در ادبیات و هنر نشان داد. گفتمان محافظهکارانی که با انقلاب پس زده شده بودند، در قالب آثار رمانتیکها و سپس در نهضتهای بازگشت به میراث تاریخی، درآثار هنری، حسرت از دست رفتن گذشته را به تصویر میکشید. اینجاست که از خود میپرسیم آیا به راستی آنچنان که سیموردن شخصیت ژاکوبین رمان ادعا میکرد، گذشته را میتوان حذف کرد و به خاک سپرد؟
این حس از دست رفتن نوستالژی و دلتنگی برای گذشته، به ویژه پس از تغییرات یکسانساز هوسمان در پاریس در نیمه دوم قرن نوزدهم بیش از پیش خود را نشان داد. اما مگر نه آنکه تغییرات هوسمان نیز خود برآمده از دل همین روح تغییرخواهی انقلاب بود؟
رمان نود و سه داستان رویارویی جمهوری با سلطنت، گذشته با نو، پاریس با بریتانی و البته رویارویی دو نوع جمهوری با یکدیگر است. یکی جمهوری که گذشته را به کل نفی میکرد، در حالی که خود با انواع تناقضهای درونی مواجه بود و جمهوری وحشتی بود که در چهره سیموردن خود را نشان میداد و دیگری جمهوری مسالمتآمیزی که در پی حفظ ارزشهای اخلاقی گذشته بود. سیموردن آن وجهی از انقلاب بود که با تخریب و گیوتین پیش میرفت و نوید آیندهای را میداد که با نابودی همه آنچه از گذشته مانده است به پیش میتازد. او دشمن انقلاب را دنیای قدیم میدانست. از دید او گذشته و اشرافیت و ارزشهای آن مانند بیماری قانقاریا بودند که باید با بیرحمی یک جراح قطع شود و با خاتمه دادن به گذشته، به تمدن، برشی عمیق ولی لازم داده شود. اما گوون نجیبزادهای که وفادار به ایدههای انقلاب و در عین حال در پی حفظ برخی وجوه گذشته از جمله شوالیهگری، آزار نرساندن به کودکان و زنان و پیران و اسیران بود. از انقلاب به دنبال صلح بود و زیباترین کلمه بشری را گذشت میدانست. گوون با عمویش که نماد گذشته بود گفتگو میکرد و به خلاف سیموردن قائل به گفتگو با گذشته و نگاه انتقادی به آن بود. در سوی دیگر عمویش لانتولاک به عنوان نماد سلطنت با بیرحمی و انعطافناپذیری در پی حفظ گذشته بود ولی وقتی پای جای کودکان به میان آمد، این لانتولاک بود که متأثر از روحیه شوالیهگری، به میان شعلههای آتش رفت تا کودکان و بهعبارتی آینده را نجات دهد.
اینجاست که آیندهگرایی سیموردن نتوانست حافظ آینده باشد، بلکه گذشته خود، گاه حافظ آینده خواهد شد و این همان شکستن نگاه خطی به زمان است که در ادبیات مجال بروز مییابد.
آخرین نبرد در برج خانوادگی گوون اتفاق افتاد. برجی که از قرنها پیش با فرمی استوانهای در گوشه بیشه بر جای ایستاده بود. این برج با فرم خود یادآور همان مغارههای زیرزمینی بریتانی بود، اما غاری که خود را از زمین بیرون کشیده و بهعنوان نماد قدرت مردسالارانه وانده خودنمایی میکرد. در آن روزگار برج اگر چه نیمه ویران شده بود، اما هنوز برپای ایستاده بود و پناهگاه آخرین بازماندههای سلطنتطلب پس از نبرد بزرگ در شهر دُل و شکست آنها بود. برجی با اتاقهای تو در تو و سیاهچالی که یادگار دوران فئودالی بود. شبیه به همان مغارههای زیرزمینی تودرتوی وانده. دژ قدیمی خاندان گوون، حافظ ورودی جنگلهای وانده بود، برجی فتح نشدنی در دورههای گذشته با ظاهری زمخت و خشن که در کنار آن کاخ کوچکی برای اهل خانه قرار داشت و با پلی از روی رودخانه به دشت راه داشت. آخرین دفاع در این برج صورت گرفت، دژ تورگ بهعنوان آخرین پناهگاه ایستای وانده در برابر گیوتین که نماد سیال انقلابیون بود و برای اعدام لانتولاک از پاریس به وانده حمل شده بود، شکست خورد و در آتش سوخت.
هوگو در وصف برج تورگ آن را برآیند شوم گذشتهای میداند که در پاریس باستیل نماد آن بود... تورگ نماد سلطنت بود و گیوتین نماد انقلاب. رویارویی غمانگیزی بود، در یک طرف معماری پیچیده گوتیک، رعیت، ارباب، برده، سرور، عوام، نجیبزادگان، قوانین پر شاخ و برگ برگرفته از رسوم و... و در طرف دیگر چیزی ساده: ساطور! تورگ دیری در این دشت تنها بود. از میان کنگرههایش روغن و سرب داغ بر روی مهاجمان سرازیر میشد، کف سیاهچالهایش با استخوانهای مردگان فرش شده بود. گذشته غمانگیز با چهره شومش در برابر جنگل قد برافراشته بود و در توحش بیرقیب بود، تا اینکه ناگهان در برابرش چیزی، حتی بیش از چیزی، کسی مهیبتر از خودش قد برافراشت و آن گیوتین بود. در آن زمین شوم این درخت شوم روییده بود. از زمینی که با عرق و اشک و خون آبیاری شده بود و آن همه گور و چاله و کمینگاه در آن حفر شده بود. از زمینی که در آن جنایات بسیاری رخ داده بود و بذرهای مهلک کاشته شده بود. از آن زمین ژرف در چنین روزی این ناشناس، این کینهجو، این دستگاه خونخوار سربرآورده بود و انقلاب نود و سه به دنیای کهن گفته بود: این منم! حال گیوتین میتوانست به دژ بگوید من فرزند توام! تورگ در برابر این سازه هولناک حال عجیبی داشت، گویی از آن میترسید. این تختهبند با آن قطعه آهنی سه گوشش برتر از آن توده سنگی مهیب و بدنام بود. دژ قدیمی، زندان قدیمی عمارت اربابی که روزگاری محکومان مثله شده در آن نعره میکشیدند،... بیحرمت و ویران، بیکنگره، بدترکیب و با شکوه و بیجان، گیج و گنگ از قرون مخوف، گذر هولناک زمان را میدید. دیروز در برابر امروز میلرزید و توحش قدیم هراس جدید را میدید و برمیتافت. آنچه به نیستی گراییده بود در برابر آنچه مهیب بود چشم میگشود. شبح به روح خیره مانده بود. (۱۳)
برج تورگ نماد ایستایی و گیوتین استعارهای است از انقلابی که در دوره وحشت با ابزار سیالش که مادام گیوتین نام گرفته بود، هر روز در میادین پاریس قربانی میگرفت و تا پای برج تورگ برای اعدام آخرین رهبر سلطنتطلبان رفته بود. سیموردن که در پی حذف یکباره تمامی وجوه گذشته و اعدام لانتولاک بود پس از اعدام گوون به دلیل دلبستگی شدیدی که به او داشت خودکشی کرد و این خودکشی به خلاف مرگ انتخابی و قهرمانانه گوون اوج نهیلیسم انقلابی سیموردن بود. در نهایت گذشته برخلاف آنچه سیموردن و ژاکوبینها به دنبال آن بودند، به یکباره و سریع حذف نشد و ارزشهای آن در قالب امپراطوری، بازگشت بوربونها و... تا مدتها به حیات خود ادامه داد.
با مقایسه نحوه مرگ گوون و مرگ سیموردن و نجات زندگی بچهها از سوی لانتولاک و نجات لانتوناک از سوی گوون میتوان به این نتیجه رسید که لانتوناک زندگی کودکان را نجات داد و در عوض زندگی خودش را پس گرفت. سیموردن دستور کشتن داد و در واقع خودش را کشت. اما گوون لانتوناک را نجات داد و خودش را قربانی کرد. گوون خودش را قربانی آینده ایدهآل کرد. اینجاست که تناقض رمان در دید سراسر منفی به بریتانی نیز خود را نشان میدهد، آیا این بریتانی نیست که شخصیتهایی چون تلمارش دورهگردی که با آن دید فرای زمان و مکان که کاملا با روح جنگل همنوا شده است، نجاتبخش انسانیت است یا گوون که نماینده آینده ایدهآل اخلاقمدار و در عین حال مدرن و پذیرای جمهوری است، یا مادری که استعارهای از وطن است را تحویل داده و پاریس با همه جذابیت انقلابیاش، روبسپیر و مارا را نیز در خود پرورانده است؟
نهایتاً این ادامه حیات گذشته و دیالکتیک انسان و مکان و زمان در قالب آثار ادبی و هنری نشان داد که انقلابیونی که با تیغه آهنینشان یا با بلوارکشی و تخریب نشانههای معماری کهن، به جای گفتگوی انتقادی با گذشته و حفظ وجوه مثبت آن و کنار گذاشتن وجوه منفیاش، در پی حذف یکباره آن بودند، نتوانستند به هدف خود دست یابند. گذشته را نباید حذف کرد چرا که از سویی به شکل قربانی بازمیگردد و از سویی حذف همه رد گذشته از زندگی، امکان گفتگو با تاریخ را از آدمی میگیرد و در عینحال آینده نیز جدای از گذشته نیست. بلکه انسان موجودی تاریخمند و زمانمند است و به قول هایدگر گذشته خاص دازاین (آدمی) _ که این گذشته هماره گویای گذشته نسل او نیز هست_، از قفا او را دنبال نمیکند، بل پیشاپیش فراپیش او روان است. (۱۴)
پینوشت:
۱- هوگو ویکتور، نود و سه، ترجمه امید پارسایار، انتشارات هرمس، ۱۴۰۱، صفحه ۲۸۷.
۲- هاروی،دیوید، پاریس پایتخت مدرنیته، ترجمۀ عارف اقوامیمقدم، تهران؛ نشر پژواک، ۱۳۹۲، صفحه ۳۴۹.
۳- شولتز، نوربرگ، روح مکان، ترجمه محمدرضا شیرازی، انتشارات رخداد نو، ۱۳۹۴، تهران، صفحه ۱۸.
۴- بنگرید به شولتز، روح مکان، صفحه ۲۳.
۵- هوگو همان کتاب صفحه ۲۸۹.
۶- هوگو همان کتاب صفحه ۲۶۶.
۷- هوگو همان کتاب صفحه۲۸۷.
۸- بنگرید به شولتز، روح مکان، صفحات ۶۶ تا ۶۷.
۹- هوگو همان کتاب صفحه ۲۶۶.
۱۰- گل، یان، «شهر انسانی»، ترجمه علی غفاری، لیلا غفاری، تهران؛ موسسه علم معمار، ۱۳۹۲، صفحه ۹.
۱۱- هوگو همان کتاب صفحه ۱۴۷.
۱۲- هوگو همان کتاب صفحه ۱۵۶.
۱۳- هوگو همان کتاب صفحه ۵۷۳ و ۵۷۴.
۱۴- هایدگر مارتین، هستی و زمان، ترجمه سیاوش جمادی، تهران: نشر ققنوس ۱۳۸۶، صفحه ۱۰۲.
لیلا گلپایگانی: