یا هو
موضوع این یادداشت برای نخستین بار سر یکی از کلاسهای کارشناسی ارشد نظرم را جلب کرد. صحبت از مقالهای از کلر کوپر مارکوس به نام «خانه نماد خویشتن» بود. نویسنده در آن مقاله کوشیده بود بر اساس نظریههای روانشناسی کارل گوستاو یونگ برداشت جدیدی از نسبت روان انسان با محیط، بهویژه فضای خانه، ارائه دهد. آن بحث مرا به یاد تجربهٔ شخصیام از خاطرات خانه دورهٔ کودکیام انداخت. هنگامی که در میانهٔ دوران کودکی از خانهٔ ویلایی به یک واحد آپارتمان نقل مکان کردیم و باقی سالهای شیرین کودکی را تا بزرگسالی در آن گذراندم دریافتم از آن به بعد دیگر خاطرهای از خانهمان ندارم. چرا چنین بود؟ پرسشم برآمده از تجربهٔ شخصی خودم بود اما فکر کردم شاید بتوان آنرا به این صورت تعمیم داد که چرا از زندگی در خانههای آپارتمانی امروزی نمیتوان خاطره داشت. چرا حس حضور در فضا و تجربهٔ زیست در این دو شیوهٔ معماریِ خانه این چنین متفاوت است؟
زمانی بود که معماریِ خانهها نقش پررنگی در خاطرات کودکانه ایفا میکرد. بسیاری از ما از حضور در فضای تنگ و تاریک و در عین حال رمزآلود زیرزمینهای خانههای قدیمی که محلی برای اکتشافات کودکانهمان بود خاطرهها داریم. خاطراتی که لزوماً یکسر شیرین هم نیست. اما در هر صورت تلخ یا شیرین، آرامبخش یا دلهرهآور به نوعی به تجربة زیست در خانه عمق میداد و بدینترتیب به نوعی نشاندهندهٔ اهمیت سبک و شیوهٔ معماری در ادراک فضا بود. گاهی دامنهٔ این احساسات تا رویاها و کابوسهایمان نیز کشیده میشد و تأثیرش چنان بود که با وجود گذشت سالها از خاطرمان پاک نمیشد. وقتی متعلق به نسل در حال گذار از آن شیوهٔ زیست به سبک کنونی زندگی باشی و کودکیت را در خانههای حیاطدار به بازی کردن در حیاط و آبتنی در حوض و بالارفتن از درختان و کنجکاوی و جستجو در خرتوپرتهای انبارشده در زیرزمین و دویدن در اتاقهای تودرتو گذرانده باشی تفاوت این دو شیوهٔ زیستِ متأثر از معماری را با تمام وجود حس میکنی. زمانی که به منشأ این تفاوت فکر میکنم به نظرم میآید که معماریِ ساده و در عین حال پیچیدهٔ خانهٔ قدیمیمان بود که این چنین در شکل دادن به خاطرات و خیالهای کودکیام تأثیر داشت.
کمبود چنین تجربیاتی در زندگی کودکان آپارتماننشین محسوس است. فضاهای استودیویی و باز خانههای امروزی که با گشوده شدن درب خانه مختصات شش جهت مکانی را پیش چشم انسان میآورد مجالی برای کنجکاویها و جستجوها و کشفهای کودکانه باقی نمیگذارد. مثال سادهاش این است که در چنین خانههایی نمیتوان قایمباشک بازی کرد. فرزندان در این خانهها موقعیتی برای خیالپردازی نمییابند و مادرانشان بهناچار برای شکوفایی استعداد فرزندانشان دست به دامن خانههای بازی و خلاقیت میشوند. چندوچون همهٔ فضاها و کاربریشان از پیش تعیین شده و دیگر نیازی نیست ساکنان خانه دست به ابتکار بزنند و خانهشان را با فعالیتهای متنوع و خاص خود تطبیق دهند و به بیان بهتر از آنِ خود کنند. در این خانهها، بهسختی میتوان مکان دنجی یافت که پاتوقت باشد. شاید به این علت که همهٔ فضاها چنان یکدست و یکسانند که تعلقشان به افراد مختلف با روحیات متفاوت بیمعنی شده است.
در پایان باید بگویم هدف از نگارش این یادداشت نه افزودن نوشتهای به انبوه نوشتههای نوستالژیک مدِ این روزها و نه پرداختن به تمایز شیوههای معماری با روشهای علمی است. بیان یکی از نتایج تغییر در سبک و شیوهٔ معماری خانه یعنی کاهش نقش معماری خانه در خاطرات دورهٔ کودکی هدف از نگارش این یادداشت بود. امیدوارم پرداختن به این موضوعات در سطح نظر و عمل چنان رونق گیرد که دیگر نگران خاطرات گمشدهٔ نسل آینده نباشیم.