×

جستجو

ترس‌نامۀ حافظ- ۲

نخست. ترس‌هایی‌ در نهادِ خویش


بی‌خبری و غفلت


بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
 زین سیلِ دمادم که در این منزلِ خواب است
 یکی از ترس‌های حافظ ترس از بی‌خبری و غفلت است؛ غفلت از «خزان» و «مرگ» و بی‌خبری از پایانِ هر چیز.
باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم/ آه از آن روز که بادت گلِ رعنا ببرد
با مدّعی مگویید اسرارِ عشق و مستی/ تا بی‌خبر بمیرد در دردِ خودپرستی
خواب مهم‌ترین عبارتی است که بر بی‌خبری دلالت دارد. حافظ ترکیب‌هایِ گوناگونی با «خواب» ساخته است: مانندِ «خوابِ عدم» و «خفته در آغوشِ بختِ خواب‌زده» و «بختِ خواب‌آلود».
تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پدید/ تَبارَک الله از این ره که نیست پایانش
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش/ کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
وصالِ دولتِ بیدار ترسمت ندهند/ که خفته‌ای تو در آغوشِ بختِ خواب‌زده
گاه ذکرِ این ورطۀ خطر با چاره‌ها و هشدارها آمده است عباراتی مانندِ «بیدارشو» و «غافل مباش» و «هشیار شو» و «سهو مکن».
هشیار شو که مرغِ چمن مست گشت هان/ بیدار شو که خوابِ عدم در پی است هی
مده پای گل و جامِ می از دست/ ولی غافل مباش از دهرِ بدمست
نقطۀ عشق نمودم به تو هان سهو مکن/ ورنه چون بنگری از دایره بیرون باشی
هش دار که گر وسوسۀ عقل کنی گوش/ آدم صفت از روضۀ رضوان به درآیی
نوعی دیگر از بی‌خبری دل نهادن به خیال‌هاست. حافظ می‌ترسد که عمر را بر سرِ خیالی گذاشته باشد؛ خیالی باطل چون سراب.
حافظ چه می‌نهی تو دل در خیالِ خوبان/ کی تشنه سیر گردد از لمعۀ سرابی 
طوطی‌ای را به خیالِ شکری دل خوش بود/ ناگهش سیلِ فنا نقشِ اَمل باطل کرد
اما نزدِ حافظ نوعِ دیگری از بی‌خبری نه ترساننده که امیدوارکننده است. می‌توان امید بست مبنای حساب چیز دیگری باشد که از آن بی‌خبریم. غرض و مقصودِ وجود روشن نیست، پس کسی نمی‌داند که در راهِ درست گام برداشته یا در بیراهه. جای امیدواری است که از سرِ رحمت بیراهه رفتن را به جهل‌مان ببخشند.
ترسم که روزِ حشر عنان بر عنان رود/ تسبیحِ شیخ و خرقۀ رندِ شراب‌خوار



گمراهی و سرگشتگی


فریبِ جهان قصۀ روشن است
ببین تا چه زاید شب آبستن است
ترسِ دیگرِ حافظ ترس از فریب و سراب و گمراهی است. برای بیانِ این ترس از واژه‌هایی چون «فریب»، «حقه»، «حیله»، «کید»، «مکر»، «فتنه» بهره برده است. گاه حافظ لغزش در برابرِ این فتنه‌ها را محتوم می‌داند و معتقد است کسی را یارایِ گریختن از این دام‌ها نیست.
چه جای من که بلغزد سپهرِ شعبده‌باز/  از این حیل که در انبانۀ بهانۀ تست
من آن فریب که در نرگسِ تو می‌بینم/ بس آبروی که با خاکِ ره برآمیزد
حافظ در شرحِ این گمراهی از خطرهای نهفته در راه یاد می‌کند؛ خطرهایی مانندِ حضورِ «قاطعانِ طریق»، «رهزنان»، «شبروان» یا «دام»، «چاه»، «کمینگاه»، «سراب». حاصلِ ایشان ناگزیر «گمراهی» و «سرگشتگی» و «یغما» است.
مبین به سیبِ زنخدان که چاه در راه است/ کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا
به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمتِ وقت/ که در کمینگهِ عمرند قاطعانِ طریق
دور است سرِ آب از این بادیه هش دار/ تا غولِ بیابان نفریبد به سرابت
گفتم که بر خیالت راهِ نظر ببندم/ گفتا که شب‌رو است او از راهِ دیگر آید
حافظ «سیاهی» و «تاریکی» و «ظلمات» را سببِ گمراهی و از این رو وهمناک دانسته است. توصیۀ او این است که همراهی یا راهنمایی اختیار کنیم که راه از چاه بشناسد: کوکبِ‌ هدایتی.
قطعِ این مرحله بی همرهیِ خضر مکن/ ظلمات است بترس از خطرِ گمراهی
در این شب سیاهم گم گشت راهِ مقصود/ از گوشه‌ای برون آی ای کوکبِ هدایت
«دوریِ» این «راهِ هزارساله» هم سببِ دیگرِ گمگشتگی است. راه باید که مقصدی داشته باشد و «راهِ بی‌نهایت» بیراهه است.
همان مرحله‌ست این بیابانِ دور/ که گم شد در او لشکرِ سلم و تور
این راه را نهایت صورت کجا توان بست/ کش صدهزار منزل بیش است در بدایت
ذروۀ کاخِ رتبتت راست ز فرطِ ارتفاع/ راهروانِ وهم را راهِ هزارساله باد
شاید مقصودِ حافظ از این راهِ بی‌نهایت راهِ زندگی است که ‌فرجامِ روشنی ندارد. از سویی این راهِ دراز می‌تواند دالانِ زمان باشد که سرانجام همه چیز در آن گم خواهد شد و از فراموشی و گمگشتگی گریزی نیست. نزد حافظ «زمانه» یکی از مکّارترین‌هاست.
نگارِ مِی فروشم عشوه‌ای داد/ که ایمن گشتم از مکرِ زمانه
فغان که با همه‌کس غایبانه باخت فلک/ که کس نبود که دستی از این دغا ببرد
زمانه گر نه زرِ قلب داشتی کارش/ به دستِ آصفِ صاحب‌عیار بایستی
بر مهرِ چرخ و عشوۀ او اعتماد نیست/ ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکرِ وی
همان فتنۀ زمانه در «دنیا» و «جهان» هم هست؛ دنیا در نهایت با آدمی بی‌وفایی خواهد کرد.
سفله‌طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن/ ای جهاندیده ثباتِ قدم از سفله مجوی
نوشته‌اند بر ایوانِ جّنة المأویٰ/ که هر که عشوۀ دنیا خرید وای به وی
از ره مرو به عشوۀ دنیا که این عجوز/ مَکّاره می‌نشیند و مُحتاله می‌رود
مجو درستیِ عهد از جهانِ سست‌نهاد/ که این عجوزه عروسِ هزاردامادست
جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکُش فریاد/ که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم



گرفتاری و اسیری


دامِ سخت است مگر یار شود لطفِ خدا
 ورنه آدم نبرَد صرفه ز شیطانِ رجیم
ترسِ دیگر ترس از گرفتاری و غرقگی است. این ترس با «دام»، «دامگه»، «چاه»، «بند»، «کمند»، «زندان» قرین است؛ دام‌هایی چنان سخت که رهیدن از آنها فقط به یاری لطفِ خدا ممکن است.
غمزۀ ساقی به یغمایِ خرد آهخته تیغ/ زلفِ جانان از برای صیدِ دل گسترده دام
بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست/ غرقه گشتند در این بادیه بسیارِ دگر
کس نیست که افتادۀ آن زلفِ دوتا نیست/ در رهگذرِ کیست که دامی ز بلا نیست
تو را ز کنگرۀ عرش می‌زنند صفیر/ ندانمت که در این دامگه چه افتادست
چگونه طوف کنم در فضایِ عالمِ قدس/ که در سراچۀ ترکیب تخته‌بندِ تنم
اما گرفتاری فقط در بند و دامِ مکان نیست، ما گرفتارِ روزگار و اسیرِ‌ دورانیم؛ نه راهی به گذشته است و نه به آینده.
چه کند کز پیِ دوران نرود چون پرگار/ هر که در دایرۀ گردشِ ایّام افتاد
عشق هم گرفتاری است در مرتبه‌ای دیگر. راهِ عشق مسیری است که به چاه و دام ختم می‌شود: «راهِ‌ بی‌کران» و «دردِ بی‌درمان» و «منزلِ‌ دامن‌گیر». عشق گرفتار آمدن از «شش جهت» و «چارسو» است. حافظ خود را اسیرِ آن‌چنان دامی می‌بیند که دام‌هایِ جهان پیشِ آن بازیچه است.
راهی‌ست راهِ عشق که هیچش کناره نیست/ آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
دوایِ دردِ عاشق را کسی کو سهل پندارد/ ز فکر آنان که در تدبیرِ درمان‌اند در مانند
ز من ضایع شد اندر کویِ جانان/ چه دامنگیر یارب منزلی بود
فریاد که از شش جهتم راه ببستند/ آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
در خمِ زلفِ تو آویخت دل از چاهِ زنخ/ آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست/ راهِ هزار‌ چاره‌گر از چارسو ببست



ناکامی و بی‌حاصلی


گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بویِ سرِ آن زلفِ پریشان بروم
ترسِ دیگری که در دیوانِ حافظ آمده است ترس از ناکامی است. ناکامی و نرسیدن به مقصود می‌تواند نتیجۀ غفلت و بی‌خبری باشد؛ آن‌چنان که اگر کسی از کار‌وباری بی‌خبر باشد به آن غرضِ نهایی نخواهد رسید. از سویی ناکامی با ناپایداریِ زندگی در هم آمیخته است. ممکن است زندگی به سر آید و آدمی از آن طرفی نبسته باشد. از این رو گران‌ترین ناکامی ناکامی‌ای است آمیخته به این دو یعنی بی‌خبری و مرگ یا درنیافتنِ‌ مقصودِ‌ زندگی.
عاشق شو ارنه روزی کارِ جهان سر آید/ ناخوانده نقشِ مقصود از کارگاهِ هستی
حافظ در بیانِ ناکامی از عباراتِ «باد دادنِ‌ خرمن» یا «آتش زدن به خرمن» و «باد به دست داشتن» بهره جسته است. گویا «آتش» و «باد» قصدِ ربودنِ توشۀ انسان کرده‌اند، به دمی حاصلِ چندین ساله را در کام می‌کشند و بر باد می‌دهند. ترسناک‌تر از همه «بادِ استغنا» است که هیچ چیز در برابرش یارایِ پایداری ندارد. اگر «نمازِ هفتصد‌هزارسالۀ ابلیس را به چیزی نخرند»[1] طاعاتِ انسان را چه جایِ پایداری است.
زمانه گر بزند آتشم به خرمنِ عمر/ بگو بسوز که بر من به برگِ کاهی نیست
حافظ از دولتِ عشقِ تو سلیمانی شد/ یعنی از وصل تواَش نیست به جز باد به دست
به هوش باش که هنگامِ بادِ استغنا/ هزار خرمنِ طاعت به نیم جو ننهند
ناکامیِ دیگر نرسیدن به مقصد و منزل است.
هر راهرو که ره به حریمِ درش نبرد/ مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت
هشدارِ حافظ این است که به هر حال ناکام و نامراد از این دنیا خواهیم رفت. نخست به این سبب که از این دنیا نمی‌توان چیزی با خود برد، دیگر به این خاطر که هیچ چیز از آدمی بر جای نخواهد ماند حتا یادی.
جمشید جز حکایتِ جام از جهان نبُرد/ زنهار دل مبند بر اسبابِ دنیوی
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد/ که کس دخمه نیزش ندارد به یاد



تنهایی و غربت و هجران


دو تنها و دو سرگردان دو بی‌کس
دد و دامت کمین از پیش و از پس
ترس از تنهاییِ ذاتیِ انسان است؛ تنها ماندنش با سرنوشتِ خویش و هجران از یاران و رفیقان.
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل/ چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن  
در کلامِ حافظ ترس از سفر مشهود است.
همّتم بدرقۀ راه کن ای طایرِ قدس/ که دراز است رهِ مقصد و من نوسفرم
زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم/ نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
برای حافظ هجران تهدید و ترسی همیشگی است. این ترس را با عباراتِ «کمینِ سنگ‌اندازِ هجران» و «ترس از هجر» و «خوفِ هجر» بیان کرده است.
مقالاتِ نصیحت‌گو همین است/ که سنگ‌اندازِ هجران در کمین است
چرا حافظ چو می‌ترسیدی از هجر/ نکردی شکرِ ایّامِ وصالش
ز خوفِ هجرم ایمن کن اگر امّیدِ آن داری/ که از چشمِ بداندیشان خدایت در امان دارد



بلا و سختی


در طریقِ عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با دردِ تو خواهد مرهمی
بلا و سختی و دشواری چیزی است که آدمیان از سرِ طبع از آن گریزانند، اما حافظ خواهانِ آن است. خواهانِ راهِ بلا و داغ‌ها و تیغ‌ها و رنج‌ها و آتش‌هاست به امیدِ آنکه راه به جایی برد.
زِ مشکلاتِ طریقت عنان متاب ای دل/ که مردِ راه نیندیشد از نشیب و فراز
ناز پروردِ تنعّم نبرَد راه به دوست/ عاشقی شیوۀ رندانِ بلاکش باشد
در عهدی که انسان بست ناگزیر از بلا دیدن است. بنا بر این چاره‌ای جز کشیدنِ این بلای همیشگی نمی‌بیند.
مقامِ عیش میسّر نمی‌شود بی‌رنج/ بلیٰ به حکمِ بلا بسته‌اند عهدِ اَلست
نه این زمان دلِ حافظ در آتشِ هوس است/ که داغدارِ ازل همچو لالۀ خودروست
در این خیال به سر شد زمانِ عمر و هنوز/ بلای زلفِ سیاهت به سر نمی‌آید
راهی ندارد جز صبر و غم نخوردن‌.
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید/ هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
گرت چو نوحِ نبی صبر هست در غمِ طوفان/ بلا بگردد و کامِ هزارساله برآید
البته بلا کشیدن را فقط درخورِ خواست‌های گران می‌داند و گرنه «خونِ دل خوردن» برای رسیدن به بهشت هم شایسته نیست.
دولت آن است که بی خونِ دل آید به کنار/ ور نه با سعی و عمل باغِ جنان این همه نیست
چه آسان می‌نمود اول غمِ دریا به بویِ سود/ غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد
شکوهِ تاجِ سلطانی که بیمِ جان در او درج است/ کلاهی دلکش است امّا به ترکِ سر نمی‌ارزد
حافظ هر چیزی را که گرفتاری آورد با بلا ترکیب کرده و ترکیب‌هایی مانندِ «طوفانِ بلا» و «سیلِ بلا» و «تیرِ بلا» و «دامِ بلا» ساخته است.
ما چو دادیم دل و دیده به طوفانِ بلا/ گو بیا سیلِ غم و خانه ز بنیاد ببر
در رهِ عشق که از سیلِ بلا نیست گذار/ کرده‌ام خاطرِ خود را به تمنّایِ تو خوش
زلفِ دلبر دامِ راه و غمزه‌اش تیرِ بلاست/ یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می‌کنم
 
ادامه دارد.



۱. آشوری، عرفان و رندی در شعر حافظ، ۲۷۹.
اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط
جستار چهارم از پنج جستار در باب نقش معماری و شهر در رمان یوسف‌آباد، خیابان سی‌وسوم، نوشته‌ی سینا دادخواه [۴] | نازنین عارف‌کیا
آخرین راوی رمان، دختری بیست‌­ساله به اسم نداست که نام او نیز مانند سه شخصیت دیگر، از بخش اول تا چهارم بارها تکرار شده و در تمام بخش‌­های دیگر حضور دارد. تجربه‌­ی ندا در مواجهه با شهر و بناها قدری متفاوت با بقیه­‌ی راویان است؛ چرا که مسیر زندگی او نیز تفاوت­‌های زیادی با باقی شخصیت­‌ها دارد. او که دوران نوجوانی خود را، مانند سامان، در شهرک اکباتان گذرانده، زمانی ناچار به کوچ همراه خانواده­‌اش شده و به بندرعباس می‌­رود.
احیای «شهر اسلامی» در قرون ۲۰ و ۲۱ | میزگرد
«شهر اسلامی» به‌عنوان یک مفهوم و موضوع تاریخی مبهم از قرن نوزدهم در تخیل اروپایی ابداع شده است. با این حال، نقد شرق‌شناسی این انتظار را که تجدید حیات عقاید و سیاست‌های اسلامی آغازگر مرحله جدیدی از شهرسازی اسلامی باشد، به‌ویژه در حکومت‌های دین‌سالاری مسلمان مانند ایران و همچنین ترکیه و خلیج‌فارس، فرونشانده است.
نظم بصری تفرجگاه؛ چهارباغ اصفهان صفوی و تجربه‌های حسی‌اش | برگزاری رویداد
فرشید امامی بر اساس کتاب اخیر خود با عنوان اصفهان: معماری و تجربه شهری در ایران اولیه (انتشارات دانشگاه ایالتی پن، 2024) که به تازگی...
«تأملی بر اسطوره‌ی شیخ بهایی در معماری» | جعفر طاهری
اندیشه‌ی اسطوره‌ای بهاء‌الدین عاملی (شیخ بهایی)، بیش از چهار سده حاکم بر قلمروهای گوناگون علوم و فنون، بویژه معماری بوده است. مقاله‌ی حاضر تأملی تاریخی در آثار و لایه‌های پنهان زندگی شیخ بهایی و ارتباط او با قلمرو معماری است؛ و تلاش می‌کند با استناد به مدارک تاریخی اندیشه‌ی دیرپای توانایی و حضور برجسته‌ی شیخ در قلمرو معماری را مورد تحلیل قرار دهد.

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر