×

جستجو

در جستجوی فضای از دست رفته؛ طرف آواز قمری

قمری اگر آواز بخواند، تابستان می‌شوم میان چهار دیوار خشتی بلند؛ ظهر تابستان. آنقدر ظهر که سایهٔ دیوار از روی کاج بلند وسط حیاط، پاک رفته باشد. چه گرم است! خود را میان شبستان خنک می‌یابم. شبستانِ اولی؛ همان که درست دمِ دست دالانِ ورودی بود؛ همان معبدِ با سقف تاقی که زندگی با تمام هیکل بزرگش توش جا می‌شد؛ میان کاغذ دیواری‌ با گل‌های سبز کوچک. تکیه می‌زنم به درِ دولابچه‌ای که پدربزرگ ساخته بود توی دل آن دالانچه که به زیرپله و صندوق‌خانه می‌رفت. دولابچه‌ای که کلیدش رویش بود و روزی چند بار باز می‌شد و برای کودکیِ من چندان آزانگیز نبود؛ رازی نداشت. رو به رویم دولابچهٔ رخت‌خواب‌هاست؛ همان که تاقچه‌ای بوده سرتاسری، و برایش دری ساخته بود پدربزرگ و بوی نفتالین حتی از درز درش بیرون می‌زد. چشم می‌گردانم به انتهای شبستان؛ به آن بخاری دیواری بی‌استفادهٔ قدیمی که بالاش چوب‌رختی میخ کرده بودند و لباس‌های نو را بهش می‌آویختند، و مادربزرگ با چیت گلدار، برایش پرده درست کرده بود که خاک روی لباس‌ها ننشیند. سربخاری با عکس‌های یادگاری نوه‌ها؛ که مهتابی کوچک روی دیوار، شبیه یک عکاس‌خانهٔ کوچکش کرده بود با سقف تاقی. دست راستِ بخاری، عکس خالهْ ملوک بود با چهرهٔ سردش، گیس‌های سیاه از فرق باز شده و روسری سبزش که لنگه‌هاش، باز روی شانه‌هاش افتاده بود، با آن جلیقهٔ پرگل؛ هنوز هم از نگاه کردن به او طفره می‌روم؛ کودکی‌ام با چهرهٔ او نام مرگ را شنیده بود. کنار خاله ملوک، خیلی پر معنی، ساعت توشیبای قدیمی نشسته بود؛ دنگ... دنگ... دنگ... 12 بار زنگ زده بود و صدای آخرین دنگش توی گوشم بود. به ابتدای شبستان که نگاه کنم، از پنجره‌اش بیرون را می‌بینم؛ پنجره‌های کوچکِ تاقی، دو سوی در ورودیِ کوتاه که بلندقدها را خم‌شده داخل می‌کرد. از پنجرهٔ راستی، جایی که دالان به حیاط می‌رسید، شاید کمی از آن تاقچهٔ کوچکِ میان دالان هم معلوم باشد؛ همان که مادربزرگ جلویش پردهٔ چلوار انداخته بود با کِش، و تویش قابلمه‌های کوچکش را نگه می‌داشت. این‌طرف‌تر، منتهی به حیاط، جاکفشی چوبی را می‌بینم؛ با کلمن گل‌نارنجی بزرگ و گلدان‌های حسن‌یوسف و بی‌عار رویش. این جاکفشی را وقتی ساختند که کفش‌کن شبستان را کوبیده بودند تا جا بازتر شود. از دالان که چشم بردارم، پشت تخت بزرگ چوبی، انتهای حیاط معلوم است؛ جای آن مطبخ قدیمی که رمباندنش؛ چون برای خانواده‌ای که کوچک شده بود، زیادی بزرگ بود و سیاه بود و سقفش بلند، و نور نداشت. در عوض، آخور اسب‌ها را که دم در بود، سفید کردند، لولهٔ آب کشاندند، برق کشیدند و شد آشپزخانه. تهش هم یک حمام ساختند؛ همان که کاشی‌های صابونی فیروزه‌ای داشت و کودکیِ من، حمام که می‌رفت با ناخن می‌خواست یکی‌شان را بکّند و با خود ببرد؛ تا هر وقت لمسش می‌کند، برود و روی سکوی حمام سرد بنشیند و به عکس آن دو تا بچه نگاه کند که از زیر حوله بیرون را نگاه می‌کنند؛ تا بوی صابون عاجز توی دماغش بپیچد. بیچاره مطبخ قدیمی! با آن ظرف‌شویی فلزی رنگ شده‌اش که جا به جا رنگ‌هاش کنده شده بود، که آنجا ساخته بودندش تا آبش جایگزین آب حوض شود برای شستن ظرف. دور و برش هنوز آن پوسترهای رنگ و رو رفتهٔ میوه‌ها و سبزی‌ها بود و نقاشیِ آن پیرمرد خوشروی چپق به دستِ کنار میز میوه، و آن قفسهٔ کوچک بالای سرشان؛ همگی، تنها و بی‌استفاده انتهای جنوب حیاط، پشت به آفتاب نشسته بودند؛ بوی روزهاروز غذای پخته، حتی از حول و حوش خاطره‌اش می‌آید. اگر باغچه جلوی نگاه را نمی‌گرفت، توی پنجرهٔ چپیِ شبستان، باید به دیوار لخت خشتی نگاه می‌کردی که خاطره‌اش توی آفتاب دارد تبخیر می‌شود؛ ولی درخت کاج پیر، بلند، راست، جلوی نگاه را می‌گیرد. البته شاخ و برگش را نمی‌توانم ببینم، آنقدر بلند است که از اتاق ارسی هم اگر نگاه می‌کردم بالاش معلوم نمی‌شد؛ چه رسد که از شبستان؛ که توی زمین خَپ کرده است از ترس گرما و سرما. باغچهٔ وسط حیاط، خیلی قدیم‌ها، خیلی خیلی قدیم‌ها حوض بزرگی بوده و تخت بزرگ را روی آن می‌زده‌اند عصرهای تابستان. حالا، تخت بزرگْ کنار دست باغچه توی آفتاب نشسته و مادربزرگ فرشِ رویش را تا زده تا آفتاب رنگش را نبرد! بیچاره تخت چوبی توی آفتاب! صدای پای مادربزرگ می‌آید از دالان با آهنگ پای دردویَش؛ قمریِ ایوان از خواندن بازایستاده است.

 

 

 

*** نام نوشتار، پرواضح است که از نام رمان معروف مارسل پروست برداشته شده؛ بی‌آنکه به جسارت خواسته باشم و توانسته باشم که به لحاظ ادبی، حتی وامی از آن شاهکار بگیرم؛ فقط خواسته‌ام با تأسی به این نام، نقش محرّک‌های حسّی (صدا، بو، مزه و ...) را در تداعی فضای خانه‌های روزگاران قدیم و حال و هوای زیستن در آنها یادآوری کنم؛ که خود با آواز قمری، بوی شیرینی خانگی، صدای افتادن میوهٔ کاج روی خاک و ... و ... و... در بخش‌هایی از آن تجربه که داشته‌ام حیّ و حاضر می‌شوم.

اشتراک مطلب
لینک کوتاه
مطالب مرتبط
«مسجد سنجیده‌ی قزوین: کارکرد و زمان ساخت» | لیلا قاسمی، زهره تفضلی
در محله‌ی کهن راه‌ری در شهر قزوین، بنایی تاریخی با نام «مسجد سنجیده» وجود دارد. تاریخِ ساختِ این بنا و بانی آن نامشخص است. با در نظر گرفتن برخی شواهد کالبدی در بنا و برخی شواهد در گزارش‌های مرمتیِ بنا و نظر به اینکه برخی محققان پیشین با توجه به شباهت فرم بنا به مقابر، احتمال تغییر کارکرد این بنا را مطرح کرده‌اند، به نظر می‌رسد کارکرد اصیل بنا چیزی غیر از مسجد بوده و در دوره‌ای کارکرد آن تغییر یافته است. درباره‌ی کارکرد اصیل آن نظراتِ مختلفی وجود دارد.
اسطوره و اسطوره‌شناسی نزد ژرژ فردریش کروزر | نخستین نشست از سلسله نشست‌های سهراب
برگزارکننده: گروه پژوهشی میت‌اوخته، موسسه‌ی فرهنگی هنری کتاب‌آرایی ایرانی میزبان: نگارخانه‌ی لاجورد
ایران‌شناسی در قلمرو زبان آلمانی (دو گزارش تاریخی) | رودیگر اشمیت، مانفرد لورنتس
ایران‌شناسی در آلمان سنّتی غنی است و سابقه‌ای چندصدساله دارد. به‌واقع هیچ‌یک از حوزه‌های گوناگون پژوهش در تاریخ و فرهنگ ایران کهن، اعمّ از باستان‌شناسی،...
تاریخ هنر و نهادهایش: بنیادهای یک رشته (۱) | پاره‌ای دیگر از کتاب‌نگاشت توضیحی نظریه‌های تاریخ معماری و هنر
مهرداد قیومی بیدهندی
الیزابت منسفیلد، استاد تاریخ هنر در دانشگاه ساوت در سوانی امریکا، در این کتاب، مقالاتی را بر محور موضوع بررسی رشته‌ی تاریخ هنر را از...

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر