درآمد: پیوستگی نشانههای ملموس و ناملموس گذشتۀ تاریخی با زندگی امروزی، امری است مختص فرهنگها و ممالک مترقّی. در برابر، نادیده انگاشتن گذشته و مدام دم از چیزی زدن که به کار زندگی امروزی بیاید، پدیدهای جاری در فرهنگها و جوامع توسعهنیافته است که از قضا ما ایرانیان هم در شمار آنهاییم. پرسش مداوم از فایدۀ مطالعۀ تاریخ و چرایی ضرورت پرداختن به نشانههای گذشته که در بین تمام طبقات فکری جامعۀ ایران، از مردم عادی تا اعضای محافل دانشگاهی، همواره جاری است، از شواهد این توسعهنیافتگی است. اما در جوامع تکاملیافته زندگی هرروزۀ مردم در تداوم حیات تاریخیشان رقم میخورد، و این پیوستگی فقط به زیستن در میان آثار زمینی بازمانده از گذشته منحصر نمیماند، بلکه در استمرار نظام فکری و پایبندی به آداب و رسوم فرهنگی نیز به چشم میآید. در ایران نمونههای کمرنگ این پیوستگی را شاید بشود در مادرشهرهایی فرهنگی همچون اصفهان و شیراز از نظر گذراند، اما شکل آشکارترش را در حضور مجموعۀ رضوی در مشهد میتوان سراغ گرفت. موقعیت اعتقادی این مجموعه نه فقط پیوستگی حیات تاریخیاش را طی قرنهای متمادی تداوم بخشیده، بلکه آن را به گنجینۀ انواع هنرهای تاریخی تبدیل کرده که آثاری از ادوار متمادی تمدن اسلامی را در خود جا داده است. همین کارکرد اعتقادی آنجا را عرصۀ حضور مردمانی از هر طبقه کرده که ناخواسته تماشاگر میراث هنر گذشتگان میشوند.
پیوند تاریخ با حیات امروزی
«تاریخ چیست؟»، «تاریخ به چه کار میآید؟»، «سرگذشت گذشتگان را بخوانیم و بدانیم که چه بشود؟»، «پس امروزمان چه میشود؟». اینها نمونه پرسشهایی است که هر پژوهشگر تاریخ، در هر ساحتی از مطالعات تاریخی، از جانب مردم، و حتی از درون خود، پیوسته با آنها روبهروست و در تقلای پاسخگویی به آنهاست. اساس این پرسشها بر این «مطلب» استوار است که اینکه ما بدانیم یکصد سال و دویست سال پیش بر این شخص یا این بنا یا این شهر چه گذشته است، چه گرهای از زندگی امروزمان باز میکند و داروی کدام دردمان است. اینکه میگویم «مطلب» از آن روست که ما باور کردهایم از تاریخ «طلب» داریم و باید هر چه زودتر وصولش کنیم. آن طلب این است که در برابر وقت و نیرویی که صرف مطالعه و یادگیری تاریخ میکنیم، چه عایدمان میشود. زاویۀ دیگرش این است که اگر ما ندانیم یا نخواهیم بدانیم در گذشته چه پیش آمده، چه چیزی را از دست دادهایم.
در کشور ما که هم دردهای بیدرمان در هر صنف و سطح و ساحتی بسیار است و هم پشتوانۀ تاریخی و تاریخنگاریمان پر و پیمان، طبعاً مطالبات طلبکاران تاریخ بیشتر است و کیسۀ تهیِ دستاندرکاران تاریخ شرمانگیزتر. به اینها بیفزاییم حجم هنگفتِ تلقینهای نخنما و ناکارآمد مطالعات تاریخی را به نوآموزان و نامتخصصان تاریخ، و پایههای لرزان دانشمان را دربارۀ فرهنگ و حیات معاصر، که میزان نارضایتی طلبکاران را از تاریخ هر دم افزون میکند. حجم انبوه نشستها و نوشتهجات این روزهایمان دربارۀ «معاصریّت» از هراسِ جا ماندنمان از قافلۀ جهان معاصر و فرورفتنمان در بحرِ بیحاصلِ تاریخ حکایت میکند. به باور من، آنچه بر شمار پرسشهایمان از فایدۀ تاریخ میافزاید و بر کسالت و نومیدیمان از بیهودگی آگاهی از آن دامن میزند، تلاش برای مرزبندی و فاصلهاندازی بین حیات معاصر و متقدّم است که از قضا عاملان و مسبّبان آن نه پرسشگران ناپرورده، بلکه خودِ دانشوران و متخصصانِ کارِ فرهنگاند. آنکه درگیر جهان معاصر است، میپرسد «تاریخ بخوانیم که چه!»، «این همه خواندیم چه شد!»، و آنکه دلبستۀ تاریخ است، دیوار پیلهاش را با نگاه انتزاعی به تاریخ هردم ضخیمتر میتَنَد. نه این از آن خبر میگیرد و نه آن از این. دغدغۀشان این نیست؛ مسئلۀشان این نیست. ظاهراً آن پاسخ و نظر کلاسیک هم که «تاریخ عرصۀ عبرتآموزی است» و ما باید از تجربۀ زندگی گذشتگان برای زندگی امروزیمان درس بگیریم و تجربه بیندوزم، دیگر جواب نمیدهد. گویا دیگر «گذشته چراغ راه آینده» نیست. پس چیست؟
به گمان من اولین کار در پاسخ به این پرسش پرهیز از، یا دستکم بازنگری در، این نگاه حکمتآموز و معلممآبانه است. تعریف مَدرَسی و انتزاعیِ ما از تاریخ این است که در برابر ظلم بایستیم یا رشادت کنیم یا از گمراهان نباشیم و از صالحان باشیم. خودْ پیداست که ناکارآمدیِ این نگاه ما را به انبوه آن پرسشهای «چه کنیم» و «چه شده»ی پیشگفته رسانده است. ما را به نگاه عبوس و طلبکار معاصرپسندی رسانده که میپرسد ــ فیالمَثَل ــ در روزگار گالریداری و حراجگذاری چه جای صحبتهای مکرّر از نقش و رنگ بهزاد و مظفّرعلی است! حق هم دارد. از اخلاقگراییِ تحکّمی خسته است. از خوانش چندبارۀ سرگذشتها طرْفی نبسته است؛ طرْفی نبستهایم.
پس چاره چیست؟ حفظ و تعریفِ پیوستگی است. آنچه در گام نخست این دو گروه از دانشورانِ تاریخنگار و معاصرنگر را آشتی میدهد، در گامی فراتر به همۀ آن پرسشها پاسخ میدهد، و در مرتبهای بالاتر فایدۀ تاریخ را در زندگیِ کنونی ما جاری میسازد، ابتدا درک و سپس کشف و آشکار کردن پیوستگی تاریخ در حیات امروزیِ ماست. ما تکلیف و وظیفه داریم که نشانههای پیشینۀمان را در زندگی امروزیمان جاسازی کنیم. به مردم بیاموزیم که در دل فرهنگ و تاریخ زندگی میکنند. به یاد آنان بیاوریم که با قهرمانانِ تاریخ همسایهاند. اینها شعر نیست و نمونههایی روشن دارد. چگونه است که ما اگر شیءای نفیس ــ قاب عکسی، کاسهای، ساعتی، کتابی ــ از گذشته به یادگار داریم، آن را در جایی ایمن بر صدر خانه مینشانیم و از وجودش نیرو میگیریم و به اصالتش/ اصالتمان میبالیم؟
در مقیاسی وسیعتر هم همینگونه است. در اجتماعات پیشرو و نزد مردمان «بافرهنگ» جهان هم درست همین را میبینیم. نشانههای تاریخی و گواههای اصالت در پیوند با زندگی هرروزۀ مردماند. آثار گذشتگان نشانههای حیاتِ امروزی مردماناند. حتی فراتر، ستونهای تمدن امروزیاند و زیستگاههای معاصر با میخ این آثار بر جای خود محکم شدهاند. معلوم است که در چنین جوامعی کسی نمیپرسد اینها چهاند و کارشان چیست. کسی هم با کلنگ و بیل و بولدوزر به جانشان نمیافتد. موزۀ لوور در پاریس نشانۀ وجود شهر و کانون توجه شهر و تکیهگاه شهر است. مردم هر صبح و شام از کنار آن میگذرند و یکیک میدانند که آنجا منزلگاه اشیائی تاریخی است که حیات شهرشان بسته به وجود آنهاست. در نتیجه به آن احترام مینهند و در حفاظتش به جان میکوشند. ساکنان یک محله در وین همسایۀ موتزارتاند. خانۀ اسطورۀ موسیقی کلاسیک در کوچهای است که صدها شهروند وینی در آپارتمانهای مجاورش میزیَند و همه میدانند که همسایۀشان کیست. همین مردم هر غروب به میدان مرکزی شهر میروند که در میانهاش تندیس ماریا تِرِزا برپاست. بر یک جانب میدان موزۀ تاریخ هنر و بر جانب دیگرش کتابخانۀ عمومی شهر برجاست. آنان با عشق و لذت در این میدان قدم میزنند، در کنار پیکرۀ ماریا ترزا مینشینند، ساندویچ میخورند و قهوه مینوشند، و همه میدانند آنجا کجاست و میدانند که آن آثار به زیستشان پیوند خورده است. چرا راه دور؟ مگر سعدی و حافظ ساکن شیراز نیستند و اهالی شهر از وجودشان بهره نمیبرند؟ مگر مردم در میدان نقش جهانِ اصفهان کاسبی نمیکنند؟ اهل بازار با این آثار به کسبشان رونق میدهند و اهل فکر و هنر از آنها برای خلق آثار امروزی نیرو میگیرند. در این میان، حامی و مسندنشینی معتبر لازم است که برآیند این سرمایهها را به سمتی ثمربخش سوق دهد. و معتبر در این معنی کسی است که به فکر سلامت و ساماندهیِ دیرپایِ سرمایهها به نفع همگان باشد نه در سودای سودرسانی و سهمتراشیِ چندروزه برای همراهان.
نمونۀ شفافتر و فهمپذیرترِ این ساز و کار را در مشهد میتوان یافت. اکنون بیشتر از هزار سال است که وجود مدفن امام رضا (ع) هویّت تاریخی آن شهر را مشخص کرده است. قرنهاست که همهکس مردم آنجا را به همسایگی با امام رضا (ع) میشناسد و حضور مزار امام بر ظاهر و باطن زندگیِ اهالیْ سراسرْ اثر نهاده است. و این قدری متفاوت و حتی فراتر از چیزی است که، مثلاً، دربارۀ شهرهایی چون اصفهان یا فلورانس رخ میدهد؛ چرا که برای بازشناسیِ هویّت این شهرها با مسجد شیخ لطفالله یا داوودِ میکلآنژ، حداقل سطحی از آگاهی و مطالعه لازم است؛ اما در مشهد چنین نیست و همۀ مردم آنجا را به «مشهد» بودنش میشناسند. از همین جا آشکار میشود که پیوستگیِ تاریخی و جریان تداوم جلوههای حیاتِ پیشین در زندگی امروزیِ این شهر برقرارتر است. میلیونها تن از مردم، از هر طبقۀ فکری و مالی، از اقصای ایران به مشهد میروند و در یکی از گستردهترین و شکوفاترین مجموعههای تاریخ معماری و هنر ایران گام مینهند و مستقر میشوند. روشن است که برای بیشترِ نزدیک به همۀ آنها، وجه زیارتی آنجا مهم است نه وجه تاریخی و فرهنگیاش؛ اما همین هم خوب است که پیوستگیِ تاریخی آنجا از قِبَلِ دین تداوم یافته و از گسستی که گریبان دیگر آثار را گرفته، جان به در برده است.
از جانب دیگر، صدها سال در این اجتماعِ دینمحور هزارهاهزار کس به چشمداشتِ بهرهمندی از برکت جاری در این مزار، بخشی از سرمایه یا هنر خود را صرف بهسازیِ آنجا کردهاند. حاصلِ آن همه، گستردگی مساحت و شکوه منظرِ این مجموعه است که از گرانترین مصالح و نفیسترین هنرها شکل گرفته است. این همبستگی و همدلیِ عمومی و تاریخی بر سرِ بهسازی این مجموعه، درست آغازِ مسیری است که کارکردهای دینی و متبرّکِ آن را به ساختارِ هنرش پیوند میدهد. بله، مجموعه مزار امام رضا (ع) در مشهد گنجینهای انباشته از نفیسترین جلوههای هنر اسلامی است که هزاران مردمی که به عمرشان هرگز نام هیچ موزهای را نمیشنوند، هر روز به آنجا میروند. معلوم است که برای اغلبِ این مردمان آگاهی از جزئیات این هنرها هیچ اهمیتی ندارد، اما نکته اینجاست که برای جلب توجه ایشان به این هنرها چندان تلاشی هم انجام نگرفته است. پایینترین سطح آگاهیبخشی اینکه راهِ موزههای کلانِ حرمِ رضوی را به چند نفر از زائرانِ ناآگاه نشان میدهیم؟ یا اینکه از چند پژوهشگرِ کاردان خواستهایم که در جزئیاتِ هنریِ مجموعۀ رضوی غور و تحقیق کند؟
پیشضرورت این کارها استقرار مدیریتی است که در کنارِ درک پیوستگیِ تاریخی آثار کهن، درکی از پیوستگی و کارکردِ فرهنگیِ آنها هم داشته باشد. مرحلۀ بعد، یافتن پژوهشگری دانا و تواناست که جزئیات تاریخی و ظرایف هنری آثار را شناسایی کند. اگر این دو شرط مهیّا شود، میشود گفت «چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد».
*******
مردمانِ بسیار پیشروتر از ما میکوشند پیوسته خود را روییده بر ریشههای داشته و نداشتۀ تاریخیشان به نمایش بگذارند. ما چرا در عطشِ معاصر شدن با تبر به جان ریشههای تاریخیمان افتادهایم!