ما آدمها وقتی چیزی را از دست میدهیم، اندوهگین میشویم.
مگر آنکه آن چیز مال ما نباشد، یا تعلق خاطری به آن نداشته باشیم، یا فراموشش کرده باشیم.
اما اگر آنِ ما باشد، هرچه بزرگتر و ارزشمندتر باشد، هرچه بیشتر برای بدست آوردنش زحمت کشیده باشیم، هرچه قدرش خواستنی تر باشد، هر چه نبودنش غیر قابل جبرانتر باشد، و در یک کلام، هرچه بیشتر عشق نثارش کرده باشیم، غمِ فقدان سختتر و بارِ فراق گرانتر خواهد بود.
این است که وقتی در مواجه با چیز یا شخص ارزشمندی قرار میگیریم، که به دست آوردنِ دلش برایمان اهمیتی به هم میزند، قربان صدقهاش میرویم. یعنی چیزهای ارزشمندمان را در کلام قربانیاش میکنیم تا بداند تا چه حد و پایهای برایمان مهم و ارزشمند است.
البته این قربان صدقۀ لفظی از آن جهت است که هنوز مجالش را نیافته ایم تا برایش ثابت کنیم که اگر پای عمل نیز در میان باشد، کوتاهی نخواهیم کرد و همچنان حاضریم بپای قدرش قربانی کنیم و خون بریزیم!
ممکن است خیال کنید که مهمترین چیز نزد ما، جانمان است. شاید باشد. نمیدانم.
اما در زبان عربی، وقتی میخواهند در ارادت به کسی سنگ تمام بگذارند، میگویند: پدر و مادرم به فدایت!
راستش من از نوجوانی و جوانی نیز عبارت خودمانی "قربانت شوم" را راحتتر از این تعارف عربی هضم میکردم. پیش خود میگفتم مگر آدمها چه حقی در جان پدر و مادر خویش دارند که آنرا قربانی دیگری کنند! اگر میخواهید از خودتان مایه بگذارید، تا مرز جانهایتان در اختیار شماست. یا جان، عزیزانی که ولایتشان را دارید...
البته اغلب مردمان تا جایی که حوزۀ زبان و لفاظی است، کم نمیگذارند. برخی در عمل هم تا جایی پیش میروند. بعضی تا پای قربان کردنِ مال، بعضی تا پایِ جان. اما قربانی کردن فرزندان کار اولیاء است. این همان آزمایشِ مرد افکنی است که ابراهیمِ پیامبر (ع) نیز در بجای آوردنش تعلل کرد تا آنکه توانست بر خود فایق آید و خدا نیز قربانی او را پذیرفت و آن را برای مردمان عید قرار داد.
این همه را گفتم تا ایمان بیاورید که بعضی از مدیران در شهرهای تاریخی ما، و بعضی مدیرانِ دیگر که تولیتِ مواریث فرهنگی و مصادیق تاریخی هویت ما را به عهده دارند؛ نه از اولیاء، که از مقربین اند!
آن "مگری" که در دومین سطر نوشتار گفتم که محال است مصداق داشته باشد. یعنی مگر میشود کسی مسئول حفاظت از میراث فرهنگی باشد و نداند میراث فرهنگی چیست، و نسبت فرهنگ و هویت و بوم و بر با ما نسبتِ مادر و فرزندی است، که زادۀ آنیم و بالیده در دامنش! پس فرض اول قطعا منتفی است.
اما فرض دوم حکایت از جلوه کردنِ جمالِ بیمثالی میکند که دلِ چون سنگ سیاهش را به این راحتیها نمیشود به دست آورد و قربان صدقههای جانانه برایش باید رفت.
البته از آنجا که این دلبرِ فرنگیِ چشم آبی ممکن است مایه دردسرهایی هم بشود، و بزرگترها بگویند این اجنبی کیست که به خانهاش آوردهاید؛ پشت در و قبل از آنکه بیاوریمش داخل یک چادر گل گلی سرش کرده ایم و اسم فرنگی اش را با مشورت دوستان عوض کرده ایم و به همه هم گفته ایم در بازار بین الحرمین داشته حلوای نذری پخش میکرده که چشمِ شاه دامادِ قصۀ ما را گرفته است. تا همۀ فامیل بدانند که چه عروس نجیبی است و قدومش چقدر که مبارک است!
اگر چند نفری هم پیدا شدند و دم خروس که از زیر چادر گل گلی بیرون زده بود را دیدند و گفتند که بیا و عروسی در همین کوچه پس کوچههای شهر خودمان پیدا کن که اهل زندگی باشد و پدر مادر درست و حسابی داشته باشد، دستشان را میگیریم و میبریمشان تا گوشه ای از جهیزیه عروس خانم را ببینند و متذکرشان میشویم که در کوچههای خراب شده و غبار گرفته و ویرانۀ شهر دیگر جز عده ای معتاد کسی زندگی نمیکند که جهیزی در بساطش پیدا شود تا لیاقت شاه داماد قصۀ ما را داشته باشد.
و خلاصه مقدمات که بخوبی پیش رفت، نوبت عملی کردن آن قربان صدقهها میشود که : پدر و مادرم به فدایت!
مبارکا باشد ...
این جملۀ آخر را اگر نگویم دق میکنم:
کاش بعضی مدیران ما میدانستند که تخریب یک بافت تاریخی، مصیبتی است هزاران هزار بار بزرگتر از خرابکاری در یک سایت هسته ای. حیف است که این خرابکاری را جاسوسان اجنبی با هزار بدبختی انجام دهند، و آن تخریب مهلک به سادگی و به دست خودمان روی میدهد!
سید حمید ضیائیان: