زهره توحیدی
غریبۀ همیشگی
زهره توحیدی
در میانۀ جمله مرا متوقف کرد و دستش را بالا برد و گفت «نه برادر! اینجا ما آمریکایی هستیم». فکر کردم که آن عبارت «نه برادر» با اینکه به انگلیسی بیان شده، چقدر عربی است و «ما آمریکایی هستیم» اصطلاحی عربی است به جای «ما الآن در آمریکا هستیم».
شهر در دست بچهها
زهره توحیدی
در ایستگاه متروی تجریش بالا آمدن مثل این است که بخواهی دستت را بگیری به سنگهای دیواره و از چاه وَیل بالا بیایی. تمام نمیشود. یک سری پله را پشت سر بگذاری، میبینی پلکان بعدی انتظارت را میکشد. مثل این که آویزان به دیوارۀ چاه مدام به بالا نگاه کنی و دستانداز بعدی لبۀ چاه نباشد. این وسط وقت بالا رفتن یک چیز با وجود تکراری بودنش همیشه غافلگیرم میکند و این غافلگیری حس و حال ایستگاه متروی عمیق را برایم عوض میکند. سقف یکی از پلکانها ترکیب نوارهایی از صفحات مقعر و محدب است با نسخههای لطیفی از رنگ...
در خانه را تو بستی: برای سی سالگی زلزلۀ رودبار
زهره توحیدی
ظرف میشورم و گربهام زیر پایم نشسته و با چشمهای تیلهایش نگاهم میکند. برایش شعر میخوانم. به خودم میآیم و به این شعر فکر میکنم. شعر را عمهام در کودکیام برایم میخواند. کنار سفره کاری میکرد. چشمانش به محتویات دستانش بود و همزمان برای من شعر میخواند: «زُری زُری اَی تو هستی/ در خونه رو تو بستی/ تا مردمان مَبینِن/ غش مَکُنِن مَمیرِن.» لابد کنار سفره نشسته بودم و نگاهش میکردم. طرۀ سیاه موهایم روی پیشانیام ریخته بود. شاید من هم به دستانش نگاه میکردم و گوشم به لبانش بود که برای من میخواند؛ کنار یکی از درهای چوبی خانۀ...
آن مکان مقدس
زهره توحیدی
در کتابی با عنوان بگذار بگویم کجا بودهام [۱]، نسرین رحیمیه روایتی از خانۀ دوران کودکیاش در انزلی نوشته است. من بخشی از این روایت را که به توصیف خانه و تغییرات آن طی دو نسل میپردازد، ترجمه کردهام. عنوان روایت «بهبود» است؛ اما چون من بخشهایی را که به عنوان اصلی معنا میبخشد در این ترجمه نیاوردهام، نام دیگری بر آن گذاشتم. خانهمان خالی است. بعد از مرگ پدرم، مادرم از پس نگهداریاش برنیامد و خانه را فروخت. در آخرین سفرم به انزلی هروقت از کنار خانۀ قدیمی میگذشتم، انگار کسی قلبم را نیشگون میگرفت. شیشۀ بعضی از پنجرهها شکسته بود؛...
دربارۀ ضرورت
زهره توحیدی
کامیون کوچکی را در مقابل یکی از درهای پشتی کتابخانۀ ملی متوقف کرده بودند. مجلدهای بزرگ خاکخورده را در دستههای سه یا چهارتایی میآوردند و بیرحمانه به داخل کامیون پرتاب میکردند. روزنامههای قدیمی را برای خمیر کردن میبردند. وقتی به این مراسم هراسآور نگاه میکردم، یاد نگاههای سنگین محصلان حاضر در قرائتخانۀ ملی رشت افتادم، وقتی چشمهای بهتزدهشان از من با مجلد روزنامۀ نود سالهای در دستم استقبال میکرد: این مجنون میان روزنامههای فراموششده دنبال چه میگردد؟ از یادآوری این خاطرات دچار احساس مشترکی میشوم با توصیف بودلر از شاعر مدرن: «هرآنچه را که شهر بزرگ دور میریزد، هرآنچه گم...
میان صحنههای کاغذی
زهره توحیدی
سال ۹۴ برای فامیل ما سال یک اقدام هماهنگ بود. به جز یک عمویم که خانهاش را تازه عوض کرده بود، بقیۀ فامیل همه همت کردند که خانههایشان را «تعمیر» کنند. دهخدا میگوید تعمیر یعنی «زندگانی دادن»، ولی نمیدانم فامیل ما دقیقاً به خانههایشان چی دادند. آشپزخانهها به یک ویترین امدیاف بدل شدند، دیوارها کاغذ دیواری شد و پردهها چندلایه. الگوی واحدی که نشان میدهد فامیل ما مشتی نمونۀ خروارِ این شهر است که هزارها خانه در آن شبیه به هم میشوند؛ ولی از شهری که در آن جای گرفتهاند دور میشوند. بچه که بودم تلویزیون عصرها سریالی انگلیسی پخش...
لذت تماشا در ناصریه
زهره توحیدی
«رفتم به باغ صفای میرزا عبدالوهاب مستوفی. آنجا هم وضع عمارت ناصریه است، قدری کمتر». از این «قدری کمتر» که ناصرالدینشاه در روزنامۀ سفرش به گیلان نوشته، برمیآید که عمارت باغ صفا بیش از عمارت ناصریه به زیباییشناسی شاهانه نزدیک باشد. عمارتی کوتاهقامت که گویی سنگینیاش را بر زمین نشانده و کرسی آجریاش مثل دامنی چیندار دورتادور اندام فربهاش را گرفته است. بام شیروانی چنان بر سفیدی مهجور میانۀ بنا سایه انداخته، چنانکه روسری بزرگی بر گریبان. شاه اندکی پیش از رسیدن به باغ صفا، در بدو ورودش به رشت، از کنار باغ ناصریه گذشته و نظری به عمارت درون...
عادت جدید پادشاه
زهره توحیدی
مظفرالدینشاه بار دومی که عزم فرنگ کرده بود، از رشت رد شد. در سفرنامهاش وقتی به رشت میرسد میگوید «از سمت مشرق شهر وارد شدیم، دور زدیم از خیابان ناصری و آمدیم». دقیقاً همان کاری که پدرش ناصرالدینشاه هم به هنگام ورود به رشت میکرد: «دور میزد». شاه قاجار که از سمت قزوین میآمد، از پل عراق در جنوب شرقی شهر وارد میشد و باید به دارالحکومه در شمال شهر میرفت. با این اوصاف منطقیتر بود از مسیری برود که با کمی تسامح منطبق بر یک خط قطری است که جنوب شرقی را به شمال میانی وصل میکند؛ مسیری که...
سایهای برای فروش
زهره توحیدی
کلورز را شاید اهالی میراث فرهنگی به سبب تپۀ باستانیاش بشناسند. دهی است میان رودبار و رشت که سالهاست با دههای کوچکتر اطرافش شده است «شهر شهیدپرور رستم آباد». بعد از زلزلۀ سال ۶۹ بلوک سیمانی از هرجای دهی که دیگر ده نبود، سربرآورد. از وقتی یادم میآید، کلورز که بیشتر رستمآباد میخوانیمش، با تصویری که خاطرات آدمهای جان به در برده از زلزله میسازد، فرق دارد. بلوار آسفالت شدهاش که با مصادیقی از کجسلیقکی مفرط احاطه شده، حزن انگیز است. از این شهر حزنانگیز سالهاست که فقط خبر از دست رفتن یک به یک آدمهای نسلی به گوشمان میرسد...