×

جستجو

علی طباطبایی

علی طباطبایی

سفر به ناکجای ایده‌ها | مروری بر کتاب «نزدیک ایده: درباره‌ی مکان‌ها و نامکان‌هایی که در آن‌ها فکر می‌کنیم»
علی طباطبایی

نزدیک ایده کتابی است درباره‌ی مکان‌ها و نامکان‌هایی که در آن‌ها فکر می‌کنیم. این کتاب که گردآوری زیمونه یونگ و یانا مارلنه مادر است را ستاره نوتاج از زبان آلمانی به فارسی برگردانده و نشر اطراف منتشر کرده است.

ساختن و خواندن ۷: فهم موقعیت‌ معمار در حرفه‌ی معماری در دو نمایشنامه‌ی استاد سولنس معمار و معمای ماهیار معمار
علی طباطبایی

یکی از کارکردهای ادبیات داستانی برای زندگی روزمره‌، بازنمایی کیفیت زندگی آدمی در موقعیت‌های خاص و پیچیده است تا خواننده از این طریق فهمی نزدیک و ملموس از آن وضعیت به دست آورد. آثار ادبی بسیاری می‌توان یافت که کیفیت موقعیت انسانی خاصی چون تصمیم‌گیری‌های پیچیده‌ی اخلاقی یا تجربه‌ای چندبعدی و عمیق را برای خواننده واضح و قابل درک می‌کنند. برخی آثار ادبیات داستانی این وضعیت‌های خاص و پیچیده را برای قهرمانی معمار و در موقعیت‌هایی که یک معمار ممکن است در آن‌ها قرار گیرد، شرح می‌دهند. از طریق این آثار می‌توان فهم دیگری از وضعیت معمار در فرآیند معماری...

کمدی معماری: شرح سفر دلیرانه‌ی خدای معماران به سرزمین پارس‌ها| قسمت یازدهم: گردهمایی در شیز
علی طباطبایی

روزها و شب‌ها سوار بر اسب‌های تیزرو در دشت‌ها و کوه‌ها تاختند. پریناز، سمانه، انجیب و ایمحوتب کنار بهرام پیش‌تر از بقیه و آنوبیس و جمعی از سپهسالاران دیو و آدمی عقب‌تر به دنبالشان می‌آمدند. با طلوع آفتاب چهلمین روز، به دیوار سرخ و بلند شیز در میان تپه‌های سبز رسیدند. دیوار و دروازه‌ای از سرب ریخته. بهرام رو به همراهانش کرد و گفت: این اولین دیوار شیز است. چهار دیوار و دروازه‌ی دیگر باقی است تا به مرکز شهر برسیم. سپس فریاد بلندی کشید و نگهبانان دروازه را باز کردند. تاختند و تاختند تا به دیوار دوم رسیدند، دیواری...

ساختن و خواندن ۶: جست‌وجوی آداب تعلیم و تعلّم معماری و هنر در سه اثر داستانی: هری پاتر و زندانی آزکابان، برادران کارامازوف و مرشد و مارگاریتا
علی طباطبایی

تربیت معماران و هنرمندان گذشته در فهم عمیق زندگی و رسوم زمانشان، بسیار درآمیخته با ادبیات بود.[۱] آن‌ها ادب ارتباط با استاد و همکار و بانی را از این طریق می‌آموختند و در کار از آن بهره می‌بردند. امروز با عدم ارتباط پیوسته و نظام‌مند آموزش معماری و هنر از آثار ادبی، معماران و هنرمندان منبعی جز نظر به رفتار استادان خود برای این موضوع ندارند. به این خاطر در جست‌وجویی اکتشافی به سراغ سه اثر تأثیرگذار ادبی رفتم تا ببینم از این سه نمونه‌ی ادبی مهم زمانه، چه درس‌هایی می‌توان برای آداب تعلیم و تعلّم معماری و هنر گرفت....

کمدی معماری: شرح سفر دلیرانۀ خدای معماران به سرزمین پارس‌ها قسمت دهم: شهر هفت گنبد رنگی
علی طباطبایی

چشمشان را که باز کردند از جهنم گریخته بودند و در سرزمین دیگری بودند. جای عجیبی بود. شدت و درخشندگی رنگ‌ها آن‌قدر زیاد بود که انگار تک تک جزئیاتش به دست هنرمندی زبردست نقاشی شده است، بر خلاف جهنم که شبیه نقاشی‌های محمد سیاه قلم بود این‌جا را انگار بهزاد نقش کرده است. شاید هم کار کس دیگری بود. هرچه بود اصلاً شبیه سرزمین‌هایی که هر یک از آن‌ها تا امروز دیده‌ بودند نبود. پرندگان زیبا و حیرت انگیز بالای سرشان پرواز می‌کردند و آواز می‌خواندند و درختان رقصان با آوازشان خود را به این سو و آن سو تکان...

کمدی معماری: شرح سفر دلیرانۀ خدای معماران به سرزمین پارس‌ها قسمت نهم: مسابقه‌ٔ معماری در جهنم
علی طباطبایی

کمدی معماری: شرح سفر دلیرانۀ خدای معماران به سرزمین پارس‌ها قسمت نهم: مسابقه‌ٔ معماری در جهنم   علی طباطبایی   وقتی مسافران به مهمانی بزرگ دنیای مردگان رسیدند تا با خبر شوند که چرا آنوبیس به دنبالشان آمده و اوسیرییس چه خواب تازه‌ای برایشان دیده است، صدای جشن و پایکوبی از همه جا بلند بود. جانوران و هیولاهای بسیاری همه در حال رقص بودند و در دوردست و روی تپه‌ای هم اوسیریس مست لایعقل لیوان بزرگی در دست داشت و کنار پیرمردی با دندان‌های تیز و سه شاخ بلند نشسته بود. انگار مسافران در یکی از بزرگترین جشن‌های دنیای مردگان...

کمدی معماری: شرح سفر دلیرانه‌ی خدای معماران به سرزمین پارس‌ها| قسمت هشتم: مهمانی در دنیای مردگان
علی طباطبایی

در قسمت‌های قبل شرح سفر ایمحوتب معمار بزرگ مصر باستان و دستیارش انجیب به شهر تهران را خواندیم. دو مسافری که به خاطر خشمگین شدن اوسیریس از اعمال شنیعشان به تهران تبعید شدند تا کانسپتِ کانسپت‌ها را بیابند. ابتدا به مال ایرانیان و پروژه‌ی عظیم غول‌ها رفتند، سپس با فرزاد دلوسی که خود تبعیدی دیگری از یونان بود در ساختمانی نئوکلاسیک یا رومی‌وار در زعفرانیه دیدار کردند. آن‌جا با  دختر دانشجویی به اسم پریناز آشنا شدند که به دانشکده‌ی معماری ملی بردشان و پس از ماجراهایی که در دانشگاه از سر گذراندند برای فرار از دست آنوبیس، یکی از لشکریان...

ساختن و خواندن ۵: طراحی فضای داستان
علی طباطبایی

سال گذشته (ترم اول و دوم سال تحصیلی ۹۸ – ۹۹)  فرصتی مهیا شد تا به آموزش واحد درسی  مقدمات طراحی معماری دو در دانشگاه فنی و مهندسی گرمسار بپردازم. بیشتر دانشجویان کلاسْ ترم سوم کارشناسی معماری بودند و آشنایی اولیه‌ای با رشته‌ی معماری داشتند. واحدهایی مثل مقدمات طراحی معماری یک، بیان معماری یک و دو و هندسه مناظر و مرایا را گذرانده بودند و قرار بود تا در این کلاس برای دروس طرح معماری آماده شوند. برای طرح‌ریزی برنامه‌ی کلاس با مدرس قبلی درس و مدرس‌های واحد‌های قبل و بعد گفت‌وگوهایی کردم تا بفهمم انتظار کلی آن‌ها از این...

کمدی معماری: شرح سفر دلیرانۀ خدای معماران به سرزمین پارس‌ها| قسمت هفتم: گوشمالی در خدمت تاج‌السلطنه
علی طباطبایی

به سمانه محسنی در قسمت قبل خواندیم که معمار مصری ایمحوتب و شاگردش انجیب پس از فرار از دست آنوبیس گرگنما به کمک پریناز به دخمه‌ی قیومه‌ی طبیب گریختند و پرسش نفرین شده‌شان درباره‌ی کانسپت کانسپت‌ها را به او عرضه کردند. او هم با بهره از آخرین تکنولوژی‌ها به آن‌ها نشان داد که در زمان و مکان غلطی به دنبال پاسخ می‌گردند و در این زمانه جز مشتی حرف سطحی و انواع درهم‌ریختگی‌ها و بلبشو‌ها چیز دیگری عایدشان نمی‌شود. پس معجونی به دست آمده از عصاره‌‌ی پایان نامه‌های دورۀ قاجاریه به آن‌ها داد و به آن زمان فرستادشان  تا در...

مکان آیرونیک: نگاهی به نقش مکان‌ها در داستان برادران کارامازوف
علی طباطبایی

«همان‌گونه که فلسفه با شک آغاز می‌شود، حیاتی نیز که که می‌تواند انسانی نامیده شود از آیرونی آغاز می‌شود.« ( مفهوم آیرونی با ارجاع مدام به سقراط، سورن کیرکگور ، ترجمۀ صالح نجفی) (خطر لو رفتن : در این نوشته بعضی از رویدادهای داستان « برادران کارامازوف» از نویسنده‌ی روس فیودور داستایفسکی نقل می‌شود، اگر دوست دارید خودتان کتاب را بخوانید و برایتان مهم است که هیچ چیز از داستان ندانید این متن را نخوانید) پیرمرد دلقک و هوسبازی را  تصور کنید که همه‌چیز و همه‌کس برایش دستمایه‌ی شوخی است. کسی که هیچ بویی از شرافت نبرده، خیانت و رذالت...

کمدی معماری: شرح سفر دلیرانۀ خدای معماران به سرزمین پارس‌ها| قسمت ششم: قیومۀ طبیب و داروی معجزه‌گر
علی طباطبایی

در قسمت قبل خواندیم که ایمحوتب معمار پرسش از کانسپت کانسپت‌ها را به جمعی از دانشگاهیان عرضه کرد و پاسخ‌های متنوع و گاه متناقضی گرفت. با وجود این که ویژگی‌های مشترک زیادی میان نحوۀ تدریس خود و بعضی از استادهای دانشکده دید اما دربارۀ وظیفه‌ای که اوسیریس به او سپرده بود به نتیجۀ روشنی نرسید و با آرای مختلفی مواجه شد. انجیب هم با بعضی از مسائل درونی اصناف دانشجویی آشناتر شد و سپس با چند لیوان چای به همراه پریناز پیش ایمحوتب بازگشت. یکی از دو استادی که در جلسه با آن‌ها آشنا شده بود به ایمحوتب گفت: «...

کمدی معماری: شرح سفر دلیرانۀ خدای معماران به سرزمین پارس‌ها| قسمت پنجم: با دانشگاهی‌ها قاطی و قاطی‌تر می‌شود
علی طباطبایی

این‌روزها بسیار رایج است که هر بزرگ و کوچکی سلسله سخن‌رانی‌ها یا مجموعه نوشته‌ای را قطع می‌کند و پس از مدتی دوباره آن را از سر می‌گیرد، با تواضعی مثال‌زدنی خود را جای مولانا می‌بیند و اثر فاخرش را در قیاس با مثنوی و انقطاع دفتر اول و دوم. از این رو این خود مولانا پنداران به عمد هم که شده حتماً فاصله‌ای می‌اندازند تا در شروع دوباره برای خیل مشتاقان بخوانند «مدتی این مثنوی تاخیر شد و الخ» و آن‌ها گریبان چاک کنند که مولانا را نیافتیم اما در عوض استاد پیش ماست. من هم برای تشبه هرچه بیشتر...

کمدی معماری: شرح سفر دلیرانه خدای معماران به سرزمین پارس‌ها | قسمت چهارم: با دانشگاهی‌ها قاطی می‌شود
علی طباطبایی

در قسمت‌های قبل خواندیم که ایمحوتب معمار و شاگردش انجیب پس از تبعید به تهران و در جستجوی کانسپتِ کانسپت‌ها به پیشنهاد کارگری ساختمانی به اسم جمال به کارگاهِ ساختمانی فرزاد دلوسی رفتند. مجسمۀ مرمر آفردودیت او را شکستند و سری تازه برای آن ساختند. دلوسی که خود تبعیدی زئوس و فراری از دست مینوس بود ایمحوتب را شناخت و پرینازِ معمارْ ملی را برای کمک به او معرفی کرد. در ادامه: ایمحوتب، دلوسی و پریناز جلوی بنز مشکیِ معمارِ مشکی‌پوش ایستاده‌ بودند. ساختمان رومی دلوسی پشت سرشان پیدا بود و مجسمه آفرودیت با سر تازۀ آیسیس در آفتاب می‌درخشید. انجیب...

زندان مرغ هوا : ده روز چهارم
علی طباطبایی

روز سی و یکم امروز برای دیوار غربی از سفرمان گفتیم. عجیب بود که دیگر ما را دیوانه نمی‌دانست و با دقت گوش می‌داد و لبخند می‌زد. وقتی از کوه پنجم گفتیم که به جایش سخن گفته بود بسیار حیرت کرد. روز سی و دوم بالاخره چشمانش را باز کرد. پوست صورتش بر استخوان‌های گونه کشیده شده‌بود و گرسنگی چشمانش را زرد کرده بود. لاغر تر از همیشه بود. هیچ حرکتی نمی‌کرد. با صدای خشدار و گرفته‌ای گفت: « آیا با من به سفر دیگری می‌آیید ؟ » همه پذیرفتیم اما دیوار  غربی امتناع کرد. برایش از لذت پرواز گفتیم...

زندان مرغ هوا : ده روز سوم
علی طباطبایی

روز بیست و یکم هشت کوه پیش رویمان پیدا بود و آفتابی از پشت کوه هشتم می‌درخشید و تمام آسمان را روشن کرده‌بود. اوج گرفته بودیم و منظرۀ تپه‌های سبز و طلایی زیر پایمان بود. شهاب‌الدین گفت:«کوه اول کوه قاف است  اگر بتوانیم از آن رد شویم بقیه کوه‌ها را هم پشت سر خواهیم گذاشت». دیوار جنوبی پرسید:« چطور باید از آن بگذریم؟ ما نمی‌توانیم آن قدر بالا پرواز کنیم. می‌توانیم دورش بزنیم؟» شهاب‌الدین گفت: « نه با چنین کاری فقط دورش می‌چرخیم و به جای اول باز می‌گردیم. باید از میان آن بگذریم. مثل روغن بَلَسان که اگر قطره‌ای...

زندان مرغ هوا : ده روز دوم
علی طباطبایی

روز یازدهم می‌دانستیم گرسنه است اما رنجشی نداشت و غمی در چهره‌اش نبود. نه فریادی و نه اندوهی. عجیب بود. تا آن روز چون او ندیده‌ بودیم. از بزرگان شهر بود اما لباسی مندرس پوشیده‌بود و دستاری ساده به سر داشت، هر دو به رنگ آبی آسمان. خوش‌سیما بود و محاسن سرخش بر پوست روشن صورتش زیبا نشسته بود. گاهی که از خود فارغ می‌شد با او سخن می‌گفتیم. حکمت بسیار داشت و می‌توانستیم از هرآن‌چه می‌خواهیم از او بپرسیم. امروز دیوار غربی از او سوال کرد: « ما کیستیم شهاب‌الدین؟ چرا تو ما را می‌بینی و دیگران نمی‌بینند؟ »...

در خدمت و خیانت معماران
علی طباطبایی

ساختمان‌ها به عنوانِ محصولِ کار معماران مانند محصول کارِ هنرمندان دیگر پس از تولید از خواست‌ها و انگیزه‌های اولیۀ سازنده فاصله می‌گیرند و مستقلاً به حیات خود ادامه می‌دهند. آن‌ها با اثری که بر سیاق اجتماعی و فرهنگی خود دارند معنا می‌یابند و ممکن است در طی سالیان بسیار به شکل‌های متفاوتی عمل کنند. البته دربارۀ معماری مسئله به همین فاصله و غیابِ مولف از اثر محدود نمی‌شود و به واسطۀ زندگیِ ساکنان و بهره‌برداران در بنا و کارکرد زندۀ آن همواره معانی تازه و تفسیرهای متنوعی پدید می‌آید که گاهی فاصلۀ زیادی از خواست طراح دارد و گاهی متضاد...

زندانِ مرغ هوا : ده روز اول
علی طباطبایی

روایت‌های مختلفی از روزهای آخر زندگی شیخ شهاب‌الدین یحیی بن حبش بن امیرک سهروردی، شیخ اشراق یا شیخ شهید موجود است. برخی گویند او را از بلندی‌ای به پایین پرتاب کردند، بعضی معتقدند مصلوبش کردند و بعد در پوست الاغی سوزاندند و بعضی دیگر گویند که او را در زندان یا خانه‌اش حبس کردند تا از گرسنگی مرد و آن جای را حبس‌الدم خوانند. من از میان آن‌ها روایتِ شهرزوری را برگزیدم که به نظرم امکان‌های بیشتری برای اندیشیدن دربارۀ مکان و معماری در افق زندگی و آثار این آزادمردِ فرهنگ سرزمینمان داشت. روز اول امروز که پیش ما آمد، چندان...

کمدی معماری: شرح سفر دلیرانۀ خدای معماران به سرزمین پارس‌ها / قسمت سوم: ساختنِ سرِ آفرودیت در زعفرانیه
علی طباطبایی

خواندیم که ایمحوتب معمار به ستون‌های ابلیسک اهانت کرد. اوسیریس او را به همراه شاگردش انجیب به تهران فرستاد تا یا کانسپتِ کانسپت‌ها را پیدا کند و یا تا ابد در همان جا بماند. اول کارگر مجموعة مالِ ایرانیان شدند و حدس زدند آن‌جا می‌توانند خواسته‌شان را پیدا کنند، اما به خاطر آشنا نبودن با ساخت و ساز جدید در کاری ساده گند زدند و به سرعت اخراج شدند. در ادامه:خسته و ناامید جلوی مالِ ایرانیان نشسته بودند. انجیب که آنقدر خودش را پیش ساختمان‌های مختلف به زمین انداخته بود و حسابی خاک و خلی بود از جمال پرسید: «...

کمدی معماری: شرح سفر دلیرانه خدای معماران به سرزمین پارس‌ها | قسمت ۲: در پروژۀ عظیمِ غول‌ها
علی طباطبایی

در قسمت قبل خواندیم که ایمحوتب معمار پس از جوگیری زیاد بابت ساخت مقبرۀ زوسر، به ستون‌های ابلیسک مصری که از آنِ اوسیریس بود اهانت کرد. اوسیریس از این کارش شدیدا رنجید و برای مجازات او را به همراه شاگردش انجیب به تهران فرستاد تا یا کانسپتِ کانسپت‌ها را پیدا کند و یا تا ابد در همان جا بماند. در ادامه: همراه جمعی ده دوازده نفره از پشت وانت پیاده‌شان کردند. چشمانشان هنوز از سقوط در چاه اوسیریس سیاهی می‌رفت و دور و برشان را درست نمی‌دیدند. ماشین‌های در خیابان کمی ترساندشان ولی وقتی مسئول ثبت تازه‌واردها آمد و اسمشان...

کمدی معماری : شرح سفر دلیرانه خدای معماران به سرزمین پارس‌ها | قسمت ۱: فرمان اوسیریس، در جستجوی کانسپتِ کانسپت‌ها
علی طباطبایی

در کارگاه نشسته بود و در تاریک روشن نور شمع به طرح مقبرۀ زوسر مرحوم فکر می‌کرد. دوست داشت وصیت زوسر را عملی کند و مقبره‌اش هم مثل خود او که در زندگی همیشه سعی داشت فرق کند، با این مصطبه‌های تکراری که قرن‌ها ساخته بودند فرقی داشته باشد. زوسر مرحوم خیلی اهل فرق داشتن بود و در زندگی‌اش همیشه جوری خاص لباس می‌پوشید و حتی با لحن متفاوتی حرف می‌زد و راه می‌رفت که مردم بین این همه دودمان و پادشاه از مصر اولیه تا امروز او را تشخیص دهند. تمام عشق زندگی‌اش این بود کسی در بازار به...

ساختن و خواندن ۴ : شعرِ سکونت
علی طباطبایی

اتوبوس که وارد شهر شد، دیدنِ اولین ماشینِ سوختة کنار جاده چنان تنش را لرزاند که هدفون از گوشش بیرون افتاد. دیگر نمی‌توانست چیزی گوش کند. گوش دادن به پیانوی آرامِ شوپن برای گذر از دشت‌ها و تپه‌های سبز خوب بود، اما این‌جا دیگر جایش نبود. این‌جا صدای سازِ کج‌آهنگِ جنگ آنقدر بلند بود که چیز دیگری شنیده نمی‌شد. ماشینِ سوخته از همان فیاتِ کلاسیکِ ۵۰۰ ی بود که در بیروت داشتند. دقیقا مثل همان ماشین همه جایش سیاه شده بود و چیزی از رنگش پیدا نبود. تکة کوچک باقی‌مانده‌ای از آن به نظرش سبز آمد، سبز یشمی‌ای که بلقیس...

ساختن و خواندن ۳: فهم غنای هنرمندانۀ اثر معماری با رجوع به اندیشه‌های ویلهلم دیلتای
علی طباطبایی

یکی از پرسش‌هایی که در جهان جدید بیش از همیشه ذهن و دست معماران و متفکران معماری را درگیر خود کرده‌است، نحوۀ استفاده از آثار معماری گذشته در امروز و موضوعات خاص و تازۀ آن است. این موضوع مخصوصا برای ما که در سرزمینی با نمونه‌هایی بسیار هنرمندانه و غنی زندگی می‌کنیم پر اهمیت‌تر است. توصیه به سفر و حضور در بناهای گذشته را از زبان اهل حرفه چون کوربوزیه، کان، آندو، رایت، زومتور و بسیاری استادان خود شنیده‌ایم و می‌دانیم که این معماران هنرمند هم در کنار بسیاری متفکران معماری از رویکردها و نحله‌های مختلف فکری، بهره از آموزه‌های...

ساختن و خواندن ۲ : مروری بر مقالۀ «بحث‌های اولیه در آموزشِ نوین معماری: میانِ وجه ابزاری و خردِ تاریخی»
علی طباطبایی

مقالۀ «بحث‌های اولیه در آموزشِ نوین معماری: میانِ وجه ابزاری و خردِ تاریخی» Early Debates in Modern Architectural Education: Between Instrumentality and Historical Phronesis از آلبرتو پرز گومز در جلد دوم از کتاب Timely Meditations و در سال ۲۰۱۶ به چاپ رسیده است. مقاله‌های این کتاب بیشتر بر آگاهیِ تغزلی تجربۀ انسان در فضاهای مصنوع متمرکز است. جلد اول به نظریه معماری و تمرین عملی اختصاص یافته و جلد دوم در مورد نظریه معماری و هرمنوتیک است. آلبرتو پرز گومز متفکر معماری و متولد سال ۱۹۴۹ در مکزیکوسیتی است. او مهندسی معماری خود را در انستیتو ملی پلی تکنیک مکزیک...

روایت آخر
علی طباطبایی

پله­ ها را می­ دویدم پایین. دست هایم را به سختی به دیوار و دست انداز کوتاه گرفته بودم که زمین نخورم. پله ها تمام نمی­ شدند. سرم گیج می­ رفت وگردیِ گوشه ­ها و پاگرد­ها به آن اضافه می­ کرد. با رسیدن به هر پاگرد، صدایی مثل بوقی از دوردست در گوشم می‌پیچید، شدت می­ گرفت و محو می ­شد و پاگرد بعدی آن را دوباره زیاد می­ کرد. تکرارش در طبقات مثل صدای آژیر آمبولانسی در دوردست در سرم می‌چرخید. من هم یک دستم را مشت کرده بودم و پایین می ­دویدم. هر چه پایین تر می­رفتم تاریک...

روایتِ روایت دوازدهم: خیالِ زندگی بخشِ خانه
علی طباطبایی

« پدر بزرگ که مرد، روزهای اول مادر بزرگ مدام می‌گفت بی‌خانه شدم. می‌گفت بچه‌هایم که رفتند اینقدر سخت نبود که او رفت و در چند هفته آلزایمر عجیبی گرفت. همه چیز را به خوبی یادش بود، به راحتی از اتفاق‌ها و افراد دور و نزدیک می‌گفت ولی یک چیز را یادش می‌رفت، این که آقاجون مرده است. خیلی وقت‌ها تکرار می‌کرد و می‌گفت: « علی‌آقا خانة ما را بلدی؟ فردا قرار است به آن جا برویم. آقاجون آن‌جاست». وقتی به او می‌گفتیم خانه‌اش همین‌جاست و آقاجون فوت کرده است باورش نمی‌شد. با تعجب می‌پرسید پس چرا دیشب این‌جا بود؟...

روایتِ روایت یازدهم: بی‌خانگی
علی طباطبایی

تا سال‌ها بعد از آن ماجرا هنوز دلم نمی‌خواست چیزی از خودم به دیوار اتاق آویزان کنم و یا تغییری در جای وسایل داخل آن دهم. به مرور این موضوع را فهمیدم. اول فکر می‌کردم از تنبلی است که دوست ندارم در هم‌ریختگی‌هایش را جمع و جور کنم. اما بعد که دیدم همة کارهایم را بیرون از خانه انجام می‌دهم و فقط شب‌ها به خانه می‌روم و بدون آن که با کسی حرفی بزنم در جای خوابم به خواب می‌روم، فهمیدم چیز دیگری است. بعدتر رابطه‌ام با اهل خانه بهتر شد اما با در و دیوارش هرگز آشتی نکردم. انگار...

روایتِ روایت دهم: ریشه در آشیان
علی طباطبایی

تعریف که می‌کرد جاهای مختلف خانه را تماشا می‌کرد و در نگاهش انگار جایی و روزی خیلی دورتر را می‌دید وقتی که می‌گفت: « بچه‌تر که بود این گوشة نشیمن بازی می‌کرد تا همین که بابایش از در می‌آید ببیندش و بپرد بغل‌اش». لبخندی به لبش آمد. بعد به بالای پله‌ها اشاره کرد و گفت: « هنوز خوب راه رفتن بلد نبود که از این‌جا افتاد و بینی‌اش زخم شد. جایش هنور روی صورت‌اش معلوم است». دستی به قوز روی بینی خودش کشید انگار که آن هم به خاطر همین اتفاق باشد و سپس نگاهی به ایوان سمت حیاط انداخت،...

روایتِ روایتِ نهم: دورازة روشنِ تاریکیِ درون
علی طباطبایی

بسیاری وقت‌ها دردی از عیبی درون آدمی است که یقین دارد فقط برای خودش است. از گفتنش شرم دارد و این کار نه تنها فایده ندارد که آن را ضایع می‌کند و از معنای عمیق‌اش برای او می‌کاهد. به این دلیل وی هیچ دیگری‌ای را قابل همراهی با آن تجربة کاملا شخصی نمی‌یابد. این دردها که یقین دارد درمان شدنی هم نیستند قطعه‌ای از وجود او هستند و جدا ناشدنی از آن. دردهایی که برای عیب و نقصانی که در خود می‌یابد پدید می‌آیند و غمی یگانه را برایش می‌سازند. عادت به نگفتنِ احساس‌ها و همیشه پر از این دست...

روایتِ روایت هشتم: گوشه های ابهام و اضطراب
علی طباطبایی

آن یکی می‌گفت خوش بودی جهان گر نبودی پای مرگ اندر میان آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ که نیارزیدی جهان پیچ‌پیچ مولانا « من سقف های کمی بلند و اتاق‌های روشن را بیشتر دوست دارم. این سقف‌ها دیرتر و دورتر نگاهم را سد می‌کنند و زیرشان راحت و آزادم، اما با این حال آن خانه که سقف کوتاهی داشت و بیشتر اتاق‌هایش در زیرزمین بود را هم هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. آن‌جا هم خاطراتی ویژة با خود داشت. از همه پررنگ‌تر خاطرۀ آن روزی است که بابا پایش شکست و جراحی کرد و پلاتین گذاشت و زیر آن سقف...

روایتِ روایت هفتم : کششی به مرکز
علی طباطبایی

یادم می‌آید که آن شب بیابان تاریکِ تاریک بود. مهتابی نبود و آسمانِ ابری، سوسوی نور ستارگان را هم از ما دریغ می‌کرد. هیچ کس سخنی نمی‌گفت. بیابان بی‌نهایت و مرموز بود و فقط آتش افروخته‌ای ما را بر حلقه‌ای به دور خود جا داده بود. حلقة باریکی که اگر کمی از آن عقب‌تر می‌رفتیم سوز سردِ شبِ کویر امانمان را می‌برید و اگر نزدیک تر می‌شدیم، حرارتِ شعله‌ها پوست صورتمان را می‌سوزاند. اجباری مطبوع جایمان را به دقت تعیین می‌کرد. همه خیره به شعله‌ها و غرق در خیال خود بودیم. آتش چون موجودی زنده، بی‌تاب و پرشور زبانه می‌کشید...

روایتِ روایتِ ششم : در آستانۀ دوستی
علی طباطبایی

با صدایی گرم و کلماتی شمرده مثل گوینده‌های قدیمی رادیو، صحبتش را شروع کرد تا من صدایش را ضبط کنم: علی‌جان سلام، من ترانه یلدا هستم و می‌خواهم برایت از دو خانه بگویم. یکی خانه‌ای که امروز در خیابان سی‌تیر دارم و روزهاییست که در آن ساکنم و دیگری خانة پدری‌ام در تجریش که سال‌ها پیش در آن زندگی می‌کردم و امروز دیگر چیزی جز خاطراتش از آن باقی نیست. خواستم که اول از خانۀ تجریش بگوید و اشتیاق بیشتری نسبت به آن نشان دادم تا بداند که برای من هم آن خاطرات مهم‌تر است و از آنـجا که خودش...

روایتِ روایت پنجم : زیرِ آسمان
علی طباطبایی

مگر می‌شود جایی همه چیز تمام شود؟ خانه باید بزرگ باشد. هرچه بخواهی بروی با تو بیاید و تجربة زیر آسمان بودن، اندازه خانه را بی‌نهایت می‌کند. وقتی که این تجربه در طبقات بالایی خانه و روی پشت‌بام یا بهارخواب با اتفاقـهای جاری زندگی هراه شود، تماشای از بالای شهر و تجربة تازة پا بر زمین نداشتن، بین فرد تجربه‌کننده و همسایه­ها، دیگران و جهان بیرون از خانه فاصله­ای ایجاد می‌کند. رویدادی که با حس مصونیت از نگاه­ها، خاطرة متفاوتی از ایمنی و تنهایی در فضای باز شهری را رقم می‌زند. چنین زیر آسمان و بالاتر از بقیه بودنی که...

روایتِ روایتِ چهارم :‌خانه‌ای در اکنون
علی طباطبایی

کی شود این روانِ من ساکن این چنین ساکنِ روان که منم مولانا مدتی بود که دیگر روزها و شب ها را نمی‌شمردم. به خاطر نمی‌آوردم که چند وقت است روی تخت خوابیده‌ام و منتظر رسیدنش هستم. بالاخره همین روزها وقتش می‌شد. باید از این یکی هم می‌بریدم و می‌رفتم. همه چیز این زندگی همین طور بود. پیش از آن که بدانم چرا وقتش می‌رسید؛ می‌رفت و تنهایم می‌گذاشت. همه دلبستگی‌ها، مثل تک تکِ لحظه‌هایی که دوستشان داشتم گذرا و رفتنی بودند. نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم و از پنجره اتاق هم هر روز و هر روز فقط کمی از...

روایتِ روایت سوم: خانه و دیگران
علی طباطبایی

غروبِ  سرد زمستانی شلوغ، دخترکی ده یا یازده ساله، گوشه­ ای روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته بود. از سرما دست ه­ایش را بر بازوها گرفته بود. کمی می­ لرزید و آدم­ها را تماشا می­ کرد که در خیابان و پیاده رو می­ رفتند و می­ آمدند، دیگرانی که خیره به او نگاه می­ کردند. هیچ­ کدامشان را نمی­ شناخت. خیابان سرد و تاریک بود و او غریبه. هرکسی رد می­ شد نگاهی به او می ­انداخت. انگار همه می­ خواستند رازش را بدانند. او هم نمی­ خواست و برای همین دوست داشت بفهمد به کجا نگاه کرده ­اند تا اگر...

روایت روایتِ دوم : خیالات پران
علی طباطبایی

قرار بود برای بار دوم پیشش بروم و با هم دربارة خانه و زندگی ­اش صحبت کنیم. پیرمردی بود خوش صحبت و شوخ ، با لهجة ترکی تبریزی که سال­ ها هندسه درس داده بود و امروز بازنشسته و تنها در خانه ­ای زندگی می­کرد. خانه ­ای که حوالی سال چهل و پنج، موقعی که برای تدریس در مدارس تهران به این­جا آمده ­بود سفارش ساختش در خیابان پاستور را به معمار داده بود و تا امروز در آن بود. خانه ­ای که در طبقه همکفِ آن، نشیمن، آشپزخانه و یک اتاق داشت و طبقه بالا روزها دست بچه ­ها...

روایتِ روایت اول : خود، خانه، جهان
علی طباطبایی

باده از ما مست شد نی ما از او قالب از ما هست شد نی ما از او مولانا یک هفته­ ای بود که در سفر بودم و بالاخره داشتم به خانه بر می ­گشتم. تنها پشت میز دو نفرة تریای سالن انتظار نشسته بودم. منتظر بودم بلندگو درِ خروجی پرواز تهران را اعلام کند. هرچند، یک ساعتی مانده بود و زود به فرودگاه آمده بودم و فعلا وقت داشتم. با خیال راحت هدفون را در گوشم گذاشتم تا چیزی گوش کنم. یک لیوان چای گرفتم و دفتر سفید و تازه­ ای که برای همین خریده بودم را جلویم باز...

ساختن و خواندن ( بخش اول): گوش دادن به صدای چیزها
علی طباطبایی

چند وقت پیش برای یک پروژه طراحی داخلی به ساختمانی اداری رفتم. یک طبقه از ساختمان به جای استراحت و خوش آمدگویی به مشتریان اختصاص یافته بود و کارفرما از وضعیت آشفته و سردرگم آنجا راضی نبود. اشیا مختلف و منفرد زیبای بسیاری در آن جا بود و قبل از گروه ما، گروهی دیگر تجهیزاتی خریده بود و در سالن چیده بود . چراغ ها، مبل ها و صندلی ها همگی از نمونه های ژورنال های خارجی و با قیمت های آنچنانی دور هم جمع شده بودند، اما ترکیب بدون تناسبِ شکل و رنگ آن ها با یکدیگر و نبود...

تولد دوباره
علی طباطبایی

آدمی نیازمند تغییر مختصات وجودی خود نسبت به گذشته است تا به این ترتیب معنایی غنی تر از زندگی بیابد. پوست انداختنی که در آن به مدد نیرویی درونی، از خود بیرون جهد و فراتر از هیچستانِ پوست مردة اش به نظمی تازه تمام گذشته را بنگرد. او نیرویی برای رهایی از بند می خواهد. بند تعلقاتی پوسیده به جسد تمام اولین­ پیوندهایی که روزی معنایی داشته اند، اما اکنون و در گذر جریان زندگی، تنها علت باقی مانده برای وجودشان همین اولین بودن آن­هاست. اولین پدر، اولین مادر، اولین خانه، اولین عشق، اولین جهان. تعلق و پیوند به اولین...

آن لحظهٔ نابِ آغاز دوستی
علی طباطبایی

فرض کنید عصر از دانشگاه یا محل کارتان بیرون آمده‌ید و در خیابان برای خودتان خوش خوشان راه می‌روید. نزدیکی های محل کار غریبه­‌ای را می بینید که از دور به شما خیره شده و مستقیم به سمتتان می آید. همین که به یک قدمی­ تان می­‌رسد می­‌ایستد و سراسیمه و بی هیچ مقدمه­‌ای می­‌گوید « من نیاز به بیان احساسات دارم. می­‌شود احساساتم را به شما بگویم؟». عکس­ العمل شما چیست؟ خیلی طبیعی و ممکن است حوصله نداشته باشید یا « دلتان نخواهد» که «حرف­ های دلش» را بشنوید. معذرت می­‌خواهید و می­‌گویید:«ببخشید اگر ممکن است حرف دلتان را...

وبگاه تاریخ‌پژوهی و نظریه‌پژوهی معماری و هنر