چغازنبیل اگرچه میراثی ایستا[1]ست، این اقبال را داشته است که علاوه بر صورتِ[2] پدیدهها، محتواهای متنیِ مربوط به زمان احداث شهر را -در قالب آجرنوشتهها و گِلنوشتهها- در خود داشته باشد. اما آجرنوشتهها و گِلنوشتههای «بهدستآمده» از چغازنیبل اطلاعی دقیق از «چیستی مکانِ» شهرِ اونتاش[3] و بناها و معبدهای فرعی و معبد اصلی آن، چنان که بودهاند، به محققان عصر ما نمیدهد؛ زیرا جز چند نام از بناها و معبدهای فرعی و برخی مصالح بهکاررفته در بنای ذیقورات[4] و اطلاعاتی مانند اینها در کتیبههای ایلامی چغازنبیل اطلاعی نمیتوان یافت که مربوط به معماری و مکان این اثر باشد.
تأکید بر واژﮤ «بهدستآمده» نیز از همین جهت است. آیا ما میتوانیم این محوطه –و یا هر محوطه و یا هر اثری دیگر- را بر مبنای دادههای «بهدستنیامده» قرائت کنیم؟ قطع ارتباط سههزارساله ما با فرهنگ و رویدادها و زبان و آیینهای روزگار ایلام میانه، یعنی عصری که شهر اونتاش در آن متولد شده است، موجب میشود که ما برای تحلیل محوطۀ کنونی چغازنبیل و فهم چیستی آن، صورت آثار باقیمانده را حجت بشماریم. زیرا بدیهی است که نمیتوانیم آثار باقینمانده را -یعنی چیزهایی که نمیدانیم چه بودهاند و اساسا بودهاند یا نه- در تحلیل این پدیدﮤ عظیم فرهنگی مشارکت دهیم!
تحلیل «صورت موجودِ» شهر چغازنبیل به معنای نفیِ «وظیفه[5] احتمالی» در این صورتها نیست. بلکه تکیه بر صورت اثر از آن رو ترجیح دارد که میتواند پیشاپیشْ راه را بر تحمیلِ احتمالات و ادعاهای امروزی بر صورتهای مخدوش و گاه متناقض سه هزاره پیش از اکنون ببندد؛ ادعاهایی که انتقاد متفکرانی چون رنه دکارت تا نویسندگانی چون مارک تواین را برانگیخته است.
رنه دکارت[6] فیلسوف پیشرو در عصر روشنگری اروپا میگوید:
«فکر میکنم به اندازﮤ کافی در مطالعۀ زبانهای باستانی و خواندن آثار مؤلفان کهن، تاریخها و روایاتشان رنج بردهام. ... تاریخها هر اندازه هم که راست و درست باشند، [هر اندازه هم که] ارزش چیزها را تغییر ندهند و یا در آنها غلو نکنند، ... هیچگاه وقایعی که توصیف میکنند، دقیقا به آن صورت که گزارش کردهاند، اتفاق نیافتاده است.»[7]
وقتی رنه دکارت دربارۀ «متون تاریخی» چنین میگوید، که بسیار گویاتر از هر پدیدﮤ مجسّم فرهنگیاند، به طریق اولیٰ امر دربارﮤ آثار تاریخی کالبدی مشتبَهتر است؛ آثاری از اشیا تا بناها که متنی قابل اعتنا از عصر ایجاد و احداثشان از روابط علّیِ مدّعا در آنها پشتیبانی نمیکند.
مارک تواین[8] نویسندﮤ آمریکایی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم نیز در رسالهای کوتاه با عنوان «دو درس کوتاه دربارﮤ دیرینشناسی» حملهای امروزین بر کالبدهای هزاران ساله را در قالب داستانی به چالش میکشد. او نخست قصۀ قتلی واقعی را روایت میکند و در این قصه میگوید که پس از افشای قتلِ فردی به نام «ناتان»، بلافاصله «۲۰ کارآگاه باتجربه در محل حاضر شدند» و تمام شواهد را بررسی کردند؛ «در همان محلِ جنایت و بدون از دست دادن حتی یک دقیقه، از ۵۰ شاهد بازجویی کردند». با این حال پس از بررسی همۀ نشانهها و سرنخها «جنایتکار پیدا نشد. [آنها] حتی نتوانستند روشن کنند که جنایت را یک نفر انجام داده [است] یا چند نفر [انجام دادهاند]؛ [قاتل] مرد بوده است یا زن ... و روشن نشد [که قاتلان] به چه ترتیب وارد خانه شدهاند و در کجا خود را مخفی کردهاند.»
مارک تواین پس از مقایسۀ این داستان با ۱۴ نمونه از نتیجهگیریهای دیرینشناسان از اشیای باقیمانده در دل خاک، میگوید که هر یک از این کالبدهای بهجامانده، «سرنخها و استدلالهایی را به دنبال دارد که دیرینشناس را به دنیای شگفتانگیز و پررمز و راز انسان نخستین راهنمایی میکند؛ نهتنها راهنمایی میکند، بلکه حتی به او نشان میدهد که انسانِ نخستین ... چه گرایشها و چه استعدادهای خلاقی داشته، ... در زمان به خاک سپردن مردهها چه مراسمی داشته، ... و سرانجام چه دیدگاههایی درباره مرگ داشته و چگونه برای مرگ رهبر خود سوگواری میکرده است.»
تواین در نتیجهگیری کنایهآمیزش افسوس میخورَد که چرا قتل ناتانْ هزاران سال پیش اتفاق نیافتاده است، زیرا «در آن صورت همۀ ما به روشنی میفهمیدیم که قاتل چه کسی بوده و این کشمکش خونین چگونه انجام گرفته است!»[9]
برای رومن گیرشمن[10] نیز صورتمحوری[11] در قرائت آثار ترجیحی ناگفته دارد. او باستانشناسی است که نخستین بار تپه زنبیلیشکل[12] (همان چغازنبیل) را کاوید و با کمک تیمش ذیقورات این شهر را همراه آثار منقول بسیار از زیر خاک بیرون کشید. گیرشمن به طور خاص درباره چغازنبیلْ تحلیل پدیدهها و یافتهها را به «صورت» آنها مستند میدارد و از «فشار آوردن به اثر» برای فهم چیزهایی بیش از آنچه کالبد اثر در اختیار میگذارد، پرهیز میکند؛ و خواننده را نیز از آن پرهیز میدهد. گیرشمن در گزارش خود مینویسد:
«هیچیک از کاوشهایی که در طول یکسوم قرن در کارگاههای خاورمیانه انجام داده بودم، از نظر علمی به اندازﮤ کاوشهای چغازنبیل مسألهآفرین نبودهاند. بعضی از این مسایل به حدی مرموز و مبهم جلوه میکردند که یافتن راه حل برای آنها ظاهرا غیر ممکن مینمود. خود ذیقورات هم مسایل و مشکلات افزونتری را فراهم می کرد؛ به این معنا که در این برج همهچیز با ادراک، شعور و فراست ما مقابله مینمود و اینها را حقیر میشمرد. بنابراین قادر به محاسبه روی شواهد خارج از حیطۀ مطالعات نبودیم و نمیتوانستیم بر آنها تکیه کنیم؛ لاجرم باید به چیزهایی وابسته میشدیم که در همان لحظه عایدمان میشد. ضمنا برای کسب اطلاعات نیز نباید به این اشیا فشار میآوردیم و نباید سعی میکردیم که مطلبی بیشتر از آنچه که به ما میدادند، از آنها استخراج کنیم.»[13]
هشدار گیرشمن دربارﮤ همان انحراف در شناخت پدیدههای دیرین است که دکارت و تواین هم در نوشتههایشان دربارهاش هشدار دادهاند.
در اینجا مقصود از صورتمحوری، عمل هنرمندان صورتمحور[14] در پدید آوردن اثر نیست؛ بلکه رویکردی در قرائت آثار و پدیدههای انسانی (-و با مسامحه- آثار و پدیدههای هنری) است که شناخت را از ظن و وهمِ شناسنده میپالاید. این بدان معنا نیست که رویکرد صورتمحوری تنها راه فهم پدیدههاست و حتی بدین معنا نیست که رویکرد صورتمحوری راهی برای فهم تمام پدیدههاست؛ بلکه به این معناست که این رویکرد برای فهم «چیستی» پدیدههایی معقول به نظر میرسد که (۱.) از جنس مکان و فضا هستند -چون آثار معماری، سکونتگاههای جمعی و منظرهای فرهنگی-؛ و (۲.) ارتباط ما با خاستگاه فرهنگی، آیینی و ارادی انسانهای معاصر آن آثار قطع شده است و از آن پدیدهها تنها کالبدهایی فرتوت و البته بستر زایششان (منظرفرهنگیشان) با تغییراتی بر جای مانده است.
آلن کولکوهن[15]، یکی از نظریهپردازان برجسته در حوزﮤ صورتمحوری، دربارﮤ صورتمحوری به عنوان یک شیوﮤ فهم اثر میگوید:
«فرمالیسم شیوهای از تفکر است که به جای روابط علّی[16] بر روابط قانونمند[17] تأکید میکند. بر مبنای چنین تعریفی، فرمالیسم در حوزههای گوناگون، مستقل از آن چیزهایی که بیرون از این حوزهها وجود دارد، مطالعه میکند. فرمالیسم با «چگونگی» چیزها سروکار دارد نه با «چرایی» آنها. ... فرمالیسم بررسی موضوع مورد مطالعه را به ساختار فرمال اثر محدود میکند و از سخن دربارﮤ این که این آثار در دورههای تاریخیِ بهخصوصْ چه «معنا»یی داشتهاند، اجتناب میکند.»[18]
چنین رویکردی به فهم میراثهای ایستا -یعنی آثاری بسیار دور از ذهنیت مفسران امروزی- کمک میکند تا این آثار از آسیبهای نوعی ذهنیگراییِ[19] خام در امان بمانند و در مسیر نوعی عینیگراییِ[20] مبتنی بر واقعیتهای «بهدستآمده» بیفتند. روشن است که این رویکردْ زمانی درست عمل میکند که متعهد به نوعی فرآیند تحلیل تکوینی باشد و در صورت «به دست آمدنِ» یافتههای تازه، صورتی تازه را با فهمی نو بر لوح شناخت انسانی از دورانهای دور ترسیم کند.
پینوشتها
[1] نک. عباباف، سارا، «چگونگی حفاظت از «معنای فرهنگی» در منظر فرهنگیِ ایستا (با نگاه به میراث جهانی چغازنبیل) - بخش اوّل»، وبگاه آسمانه (۱۳۹۹): [پیوند]
[2] Form
[3] دور-اونتاش: نام شهری باستانی که امروزه آن را به نام چغازنبیل میشناسیم.
[4] به گفتۀ دکتر بهزاد مفیدی نصرآبادی، زبانشناس و باستانشناس ایرانی، واژه زیگورات در مطالعات باستانشناسان غربی، ضبط واژهای در زبان ایلامی و زبانهای میانرودان است که با حروف لاتین ziggurat نوشته شده است. اما بر اساس حرفها و آواهای این واژه در زبان ایلامی و دیگر زبانهای مبدأ، بیان این واژه در زبان فارسی به شکل «ذیقورات» بیشترین تطبیق را با ریشههای این واژه دارد.
[5] Function
[6] René Descartes (1596-1650) – فیلسوف فرانسوی
[7] حناچی، پیروز، مبانی نظری مرمت، (تهران: انجمن مهرازی ایران، 1385). به نقل از Étienne Gilson (1884-1978) – مورخ و فیلسوف فرانسوی.
[8] Mark Twain (1835-1910) – نویسندﮤ آمریکایی با نام اصلی Samuel Langhorne Clemens
[9] تواین، مارک، دو درس کوتاه دربارهی دیرینشناسی، ترجمه پرویز شهریاری، چاپ اوّل، [از مجموعۀ تجربههای کوتاه، شمارﮤ ۲۲] (تهران: نشر چشمه، 1397).
[10] Roman Ghirshman (1895-1979) – باستانشناس فرانسوی
[11] Formalism
[12] «چغا» در برخی گویشهای جنوبی ایران به معنای تپه است.
[13] گیرشمن، رومن، چغازنبیل (دور-اونتاش)؛ جلد اوّل: زیگورات، ترجمه اصغر کریمی، چاپ اوّل، جلد اوّل، (تهران: سازمان میراث فرهنگی کشور، 1373).
[14] Formalist
[15] Alan Colquhoun (1921-2012) - معمار، مورخ و منتقد انگلیسی
[16] Relationships of cause and effect
[17] Rule-governed relationships
[18] بلوری بزار، مونا، و علیرضا مستغنی، «فرمالیسم در معماری و نسبت آن با مفهوم فرم»، صفه، سال بیستونهم، شماره 87، (1398): ص 5-18. به نقل از
A. Colquhoun, “Rationalism: A Philosophical Concept in Architecture”, in Collected Essays in Architectural Criticism, introduction by Kenneth Frampton, Black Dog Pub, 2009.
[19] Subjectivity
[20] Objectivity